نگران ممیزی نیستم به شرطی که غم نان بگذارد

قاسمعلی فراست می‌گوید با نیت نوشتن داستانی کوتاه در مورد خانواده‌های جنگ زده خرمشهری چندین ماه را با مرخصی بدون حقوق در منطقه خرمشهر سپری کرده که حاصلش در نهایت تبدیل به «نخل‌های بی‌سر» به عنوان یکی از تاثیرگذارترین رمان‌های پس از انقلاب شده است.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مصاحبه با قاسمعلی فراست به بهانه انتشار تازه‌ترین مجموعه داستانش با عنوان «هر زندگی یه قصه است» که از سوی انتشارات کتاب نیستان روانه بازار شده است صورت گرفت اما روایت فراست در مورد داستان نویس شدنش آنقدر جذاب بود که در بخش نخست از آن نوبت به بحث پیرامون داستان‌های این مجموعه نرسید. روایت فراست از ورودش به عرصه داستان که چیزی از یک قصه کم ندارد را در ادامه می‌خوانیم:

نویسندگی برای شما چگونه اتفاق افتاد و چطور وارد فضای حرفه‌ای آن شدید؟

نوشتن برای من با شعر گفتن شروع شد اما در همان گام نخست یکی از معلم ها من چنان در ذوقم زد که مدت‌ها من مثل کسی که ضربه ناگهانی خورده باشد، منگ بودم. یادم هست سال دوم دبیرستان آن زمان بودم – من در آخرین دوره شش کلاس ابتدایی و بعد دبیرستان نظام قدیم آموزشی درس می‌خواندم – و تا نزدیک صبح بیدار مانده بودم شعری ساخته بودم. صبح با افتخاری رفتم مدرسه و سر کلاس. هی ساعت را نگاه می کردم که کی زنگ می‌خورد و من در کلاس شعرم را می خوانم. سر کلاس هم دائم این پا و آن پا می‌کردم که کی معلم وارد کلاس می‌شود و من سرم را بالا می‌گیرم و برایش شعرم را می‌خوانم و تشویق شوم و جایزه‌ای هم بگیرم. سرانجام معلم وارد کلاس شد. برپا داد و من قبل از اینکه بنشینم گفتم آقای اسماعیلی من شعر گفتم. معلم گفت: چی؟ دوباره گفتم: من شعر گفتم.

نگاهی به من کرد و گفت: بنشین سرجا. توی این مملکت که حافظ شعر گفته تو هم شعر گفتی؟ بنشین. من مثل موش آب‌کشیده خودم را جمع کردم. اگر در کشوی میز جا داشت خودم را پنهان می‌کردم. حس می‌کردم همه کلاس روی سر من پنجه می‌اندازند. مدتی این نوشتن را کنار گذاشتم تا اینکه دیدم. نه؛ انگار حرف‌هایی دارم که فقط با قلم می‌شود آن را زد و همین شد که یواشکی رفتم سراغ داستان. در داستان کسی این بلا را سرم نیاورد و حتی اول بار که به تهران آمدم و قصه‌ای منتشر کردم. استاد کم نظیر دوران ما محمد رضا حکیمی آمده بود حوزه هنری و برایم چهار صفحه یادداشت گذاشته بود. این یادداشت برای من پر و بال تازه‌ای ساخته بود.

اولین داستانتان قبل از انقلاب نوشته شد؟

من تا قبل از انقلاب تنها برای خودم داستان می‌نوشتم. اما انتشار آنها بلافاصله پس از انقلاب بود. اول بار در روزنامه جمهوری که به دعوت سردبیر مشغول به کار شدم. آن زمان مسئول صفحات ادبی روزنامه آقای حمید گروگان بود و  من داستان اولم با عنوان مولود کعبه که راجع به حضور یک نوجوان در تظاهرات بود را به کمک ایشان منتشر کردم. بعد از آن با حمایت‌های بی‌دریغ ایشان و آقای حکیمی و بعدش هم سیمین دانشور کارم را ادامه دادم.

با مرحوم دانشور جطور آشنا شدید؟

به کمک مصطفی رخ‌صفت بود که توانستم با ایشان ارتباط برقرار کنم. ایشان رئیس وقت حوزه هنری بود و با خانم دانشور در ارتباط بود.

خانم دانشور با حوزه ارتباط کاری داشتند؟

نه. آقای رخ صفت به ایشان سر می‌زد و نظرات ایشان را می‌گرفت. یک روز من را هم با خود به خانه ایشان برد. او قصه من را خوانده بود و در حق من مهربانی‌های زیادی کرد. او در واقع مادر فرهنگی من بود.

پس از همان ابتدا داستان‌هایتان مورد اقبال بزرگان داستان نویسی بود. نه؟

بله، زمانی که نخل‌های بی‌سر را نوشتم. یادم هست اولین کسی که بعد از انتشارش به من زنگ زد آقای اصغر عبدالهی بود که از فیلم‌نامه نویسان سترگ روزگاران ماست. به من گفت که هوشنگ گلشیری پیغام داده به فراست بگو بیاید پیش من. آن روزها در سال ۶۳ متاسفانه دیوار میان خودی و غیر خودی بسیار بلند بود. این باور در ذهن من هم جا باز کرده بود. گفتم که نه، نمی‌روم. بعد هم پشیمان شدم. بعدها که با او دوست شدم و این قضیه رابرایش بازگو کردم تنها نگاهم کرد و خندید.

جناب فراست اولین مجموعه داستان شما در سال ۶۱ و با نام زیارت منتشر شد. داستان انتشار آن چه بود؟

این مجموعه شامل گزیده‌ای از داستان‌های منتشر شده من در مطبوعات و نیز داستان‌های منتشر نشده من بود. اما شاید جالب باشد بدانید که اولین مجموعه داستان من در واقع هیچ وقت منتشر نشد.

چطور؟

آن موقع من در نشر قلم کار می‌کردم که شواری مرکزی آن را آقای محمد مهدی جعفری مترجم نهج البلاغه و پژوهشگر بزرگ روزگار، ابوذر ورداستی، طاهره صفارزاده و آقایی به نام مدرسی و سردبیر وقت روزنامه جمهوری اسلامی تشکیل می دادند. من کتاب را برای بررسی و به پیشنهاد سردبیر روزنامه که در آن سالها با وی آشنایی داشتم به شورای انتشارات دادم و آنها هم برای چاپ آن را پذیرفتند. آخرین روزهایی که داشت این کتاب چاپ می‌شد به آقای جعفری گفتم: من هزینه حروفچینی و صفحه بندی کتاب را از حقوق ناچیز دانشجویی‌ام که شما پرداخت می‌کنید باز می‌گردانم اما کتاب را لطفا چاپ نکنید.

جعفری جا خورد و گفت: من هر چیزی را راحت چاپ نمی‌کنم. اگر داستان‌هایت ضعیف بود من منتشر نمی‌کردم چون باید برایم درآمد داشته باشد. به هر شکل من اصرار کردم. من را کناری کشید و گفت: نمی‌توانم از تصمیمت خوشحال نباشم.

به نظر خودم آن مجموعه خیلی ضعیف بود و اواخر سال ۵۸ که چند سالی بعد از اخراجم از دانشگاه بود آنها را برای چاپ آماده کردم.

برای چه اخراج شدید؟

به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌‌ام در انجمن اسلامی. من در مدرسه عالی ادبیات که الان دانشگاه علامه طباطابیی شده است در قبل از پیروزی انقلاب پذیرفته شدم اما به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌ام در همان سال اول سه اخطار گرفتم و در نهایت در سال ۵۶ به خاطر حمل کتاب و اعلامیه، و با وجود گذراندن ۴۰ واحد درسی اخراج شدم. بعدش دنبال کار گشتم تا بتوانم خودم و پدر مادرم را از نظر معاش تامین کنم و همزمان فعالیت مبارزاتی‌ام را هم ادامه دادم. یادم هست در تهران دنبال کار بودم و کسی را هم نمی‌شناختم. جایی به نام شرکت لامل به من گفتند کار هست اما به درد شما نمی‌خورد. گفتند به دردت نمی‌خورد. اما اصرار کردم هر چه باشد می‌پذیرم.

دانشجویی را رها کردید؟

نه بعد از انقلاب دوباره به دانشگاه بازگشتم اما بلافاصله انقلاب فرهنگی شد و باز از دانشگاه باز ماندم. در آن شرکت من به کار خدماتی مشغول شدم. روزی مدیر عامل من را در حالی که مشغول خواندن کتاب انسان کامل ژوزوهه دو کاسترو بودم دید. به من گفت حالا دیگر من برایت دنبال کار می‌گردم چون شک ندارم بودن در اینجا به درد تو نمی‌خورد. همین شد که روزگار من را به نشر روزبهان و مرحوم جلال هاشمی رساند. آنجا ماندم تا اینکه دانشگاه‌ها باز شد و جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران من را خواست که در هنرهای زیبا در رشته ادبیات دراماتیک درس بخوانم. من از خدایم بود و آنجا بودم که فهمیدم این رشته من را ارضاء می‌کند.

در سال‌های دفاع مقدس داستان‌های شما نقش قابل توجهی را در جریان ادبیات داستانی ایران ایجاد کرد به ویژه داستان معروف نخل‌های بی‌سر . این ارتباط و پیوند میان شما و دفاع مقدس شکل چگونه گرفت؟

من با جنگ به شکل بدی آشنا شدم هر چند که هر شکل جنگ بد است. با خانواده‌ای آّشنا شدم به نام حاجی‌شاه که جنگ زده مستقل خرمشهر بود. از سویی می‌دیدم چه خسارت جانی و مالی از جنگ به آنها  و امثال آنها وارد می‌شود و از سوی دیگر می‌دیدم که در تهران امثال این خانواده را ترسو و فراری می‌‌‌شناسند و آنها دوسویه اذیت می‌شدند. پیوند میان من و این خانواده من را با جنگ بیشتر پیوند زد و من را بیشتر با سایر خانواده‌های جنگ زده آّشنا و نزدیک کرد. تصمیم گرفتم بر این داستان قصه‌ای بنویسم. آن زمان مصادف بود با خروجم از نشر روزبهان و حضورم در حوزه هنری. به مدیر وقت حوزه هنری که مدیر موقتی نیز بود گفتم که می‌خواهم بروم در مناطق جنگی و این داستان را بنویسم. گفت: لازم نیست همین‌جا بمان و در تهران قصه‌ات را بنویس. من در واقع از حوزه ماموریت کاری می‌خواستم و آنها نمی‌دادند. در نهایت من آن را تبدیل به مرخصی بدون حقوق کردم که بالاخره موافقت کردند. نیتم چند روز ماندن بود که در نهایت به چند ماه ماندن رسید و یکی از بهترین دوران زندگی من برای تجربه کردن بود.

در آن مدت چه می‌کردید؟ کجا بودید؟

من قبل از آزادی خرمشهر به آنجا رسیدم. آن زمان هنوز در کوت شیخ درگیری بود. رفتم پیش رزمندگان و همانجا در سنگرهایشان ماندم. گاهی هم با آنها به خط می‌رفتم. بعدش که قرار به ماندن بیشتر شد به من جایی دادند. یادم هستم خانه‌ای بود که سقفش در حال ریزش بود. چند ماهی را من در آن خانه ماندم. یادم هست آن زمان آقای محمد درودیان نیز از طرف سپاه به خرمشهر آمده بود و واقعه نگاری جنگ را کار می‌رکد. ناصر پلنگی هم در مسجد جامع نقاشی دیواری می‌کشید که یکی از همان‌ها طرح جلد نخل‌های بی‌سر هم شد.

من برای نوشتن یک داستان کوتاه به خرمشهر رفتم. یک بار داستان را نوشتم و فکر کردم تمام است. این مصادف شد با شهادت یکی از نزدیکان من. دوباره داستان را خواندم و دیدم که نه آن تاثیری که می‌خواهم را ندارد. دوباره نوشتمش و باز که تمام شد یکی دیگر از نزدیکانم شهید شد. باز آن را خواندم و بازنویسی کردم و در نهایت حاصلش شد رمان نخل‌های بی‌سر.

چقدر انتشار کتاب برای شما واکنش به همراه داشت؟

یکی از بهترین تشویق‌هایی که برای من رخ داد این بود که ۱۰ روز بعد از چاپ کتاب از منطقه جنگی برای من نامه‌ای رسید. برایم عجیب بود چون کسی را در آنجا نداشتم. دو رزمنده برایم عکسی فرستاده بودند و در پشت آن نوشته بودند فلانی ما نخل‌های بی‌سر را در سنگر خواندیم و خوشحالیم کار ما در اینجا برای عده‌ای بازتاب دارد. اشک در چشمانم جمع شد. آنها جان در کف بودند و من قلم در دست. مصر شدم که این مقوله را جدی‌تر بگیرم و وقت اصلی‌ام را برای اینکار بگذارم و به همین خاطر از آن به بعد بیشتر داستان‌هایم با صدا و نوای آن دو دوست نادیده‌ام پیوند خورد.

* جناب فراست شما و ادبیاتتان با دفاع مقدس پیوند خورده‌اید اما فکر می‌کنم از دهه هفتاد به بعد رویکرد شما تغییر کرد و به نوعی به ادبیات اجتماعی بیشتر از ادبیات دفاع مقدس علاقه و چرخش نشان دادید؟

طبیعی است. مولا می‌گوید وای بر کسی که دو روزش یکی باشد. انسان متحول می‌شود و ماهیت جنگ هم در روزگار ما در حال تغییر بوده و هست. در آن زمان برخورد مسئولین و مردم با جنگ در حال تغییر بود و حق نویسنده هم این بود که با این تغییرات بتواند تغییر کند و رویکردی تازه به دست بیاورد. من می‌دیدم که مردمی که برای آزادی ما جانشان را بر کف دست گرفته بودند، مورد توجه قرار نمی‌گیرند و یا کسانی که عزیزانشان به خاطر آزادی ما شهید شده‌اند، مورد بی‌اعتنایی قرار می‌گیرند. توجهی که باید به این افراد بشود، نمی‌شد و این من نویسنده را وادار می‌کرد که طور دیگری بنویسم و این را بازگو کنم. این من را به سمت انتقاد می‌کشید. البته انتقاد از سر دلسوزی و نه تخاصم.

* جناب فراست در دهه هشتاد گویا قرار بوده از چند اثر شما نسخه سینمایی هم تهیه شود و نشد. این مسئله به کجا انجامید؟

اولین بار مسعود کیمیایی بنده را خواست و گفت که می‌خواهد از رمان «نخل‌های بی‌سر» اثر سینمایی بسازد. من باید این را حتماً بگوییم و اگر نگویم بی‌انصافی است. کیمیایی در این دیدار به من گفت که خودم را نسبت به جنگ مدیون می‌دانم و باید دینم را ادا کنم و می‌خواهم این کتاب را فیلم کنم. من به او گفتم حالا که شما چنین روحیه‌ای داری، من هم بابت این مساله یک ریال هم از تو نمی‌خواهم و هر کمکی که بتوانم به تو خواهم کرد تا این کار را به انجام برسانی. یادم هست آن زمان احمد فراهانی شهابی تهیه کننده این فیلم شد و سال ۶۵ برای ساخت این فیلم رفتند ارشاد. یادم هست آن زمان ۹ میلیون تومان بودجه برای ساخت این فیلم مورد نیاز بود و این سرمایه فراهم نشد. بعد از این ماجرا سیدمرتضی آوینی من را خواست و گفت که می‌خواهد این رمان را برای «روایت فتح» فیلم سینمایی کند. به او گفتم شما و موسسه را با صداقت می‌دانم و چون مطمئن هستم کار کیمیایی هم ساخته نمی‌شود، می‌سپارمش به شما. با تهیه کننده کار هم صحبت کردم و امتیاز کار را هم به آنها واگذار کردم و البته این هم هیچوقت ساخته نشد و یا لااقل من ندیدم. البته بعد از آن پراکنده در فیلم‌ها زیاد دیدم که از کتاب استفاده کنند اما مستقل نه.

پس از این ماجرا رمان «گلاب‌خانم» برای ساخت یک سریال در تلویزیون به تصویب رسید. قرار شد آقای آخوندی آن را بسازد که نشد. اما در نهایت آثاری مثل «نیاز» و «افطار» و «روزهای برفی» ساخته شد و البته این نیاز آن نیازی که آقای داوودی ساخت، نیست. آن را آقای علی‌اکبر قاضی نظام نوشت.

* جناب فراست شما هم اهل داستان کوتاهید و هم رمان و جزو معدود نویسنده‌هایی هستید که انگار نخواسته‌اید تکلیفتان را با این دو ژانر روشن کنید و یکی را برگزینید. زمانه می‌طلبد و یا اینکه خودتان دوست دارید اینگونه باشید؟

به نوعی هر دو. نویسنده تصمیم نمی‌گیرد که داستان کوتاه بنویسد یا رمان. او نگاه می‌کند سوژه‌ای که یقه‌اش را گرفته قابلیت رمان شدن دارد یا داستان کوتاه شدن؟ گاهی شما سوژه‌ای پیدا می‌کنید و می‌بینید که باید تنها شعرش کرد و تنها تلنگری است برای شعر گفتن. گاهی هم سوژه‌‌ای می‌آید که باید فقط داستان کوتاهش کرد. دیگر من نگاه نمی‌کنم که روزگار من با داستان کوتاه ارتباط کمتری دارد و در شرایط فعلی مخاطب کمتری دارد. من به این نگاه می‌کنم که سوژه می‌خواهد داستان کوتاه شود.

من می‌دانم که هم برای ناشر و هم برای خواننده، رمان این روزها بیشتر خواهان دارد اما نمی‌توانم از سوژه‌ای که به دلم می‌نشیند، بگذرم. داستان کوتاه قالبی بسیار سخت است و کسی که بتواند آن را به خوبی اجرا کند، حتما می‌تواند رمان بنویسد؛ مثل بازیگر تئاتر موفقی که حتما بازیگر سینمایی موفقی خواهد شد.

* جناب فراست کمی به این روزها برسیم و مجموعه داستان تازه‌تان. می‌خواهم از پاسخ خودتان برای طرح سوال استفاده کنم. این روزها و در سال‌های اخیر چه چیزی بیشتر گریبان شما را گرفته و می‌طلبد که داستان کوتاهش کنید و باید در «هر زندگی یه قصه است» به دنبالش باشیم؟

اگر خیلی خلاصه بخواهم بگویم، فراموش شدن اصالت. انسان اصیل در روزگار ما بسیار آسیب خورده است. فرقی هم نمی‌کند در چه جامعه‌ای هستیم. وقتی اصالت را گم و فراموش کنیم، بدون شک دچار بحران می‌شویم. اگر قرار است این جامعه را نجات بدهیم، راهی جز این نداریم که فرهنگ جامعه را نجات بدهیم و آن جامعه را از دریچه فرهنگ به اصالتش برگردانیم. جامعه من و شما از نظر اصالت بسیار دوست داشتنی است. در این جامعه و البته در دوران اصالتش اگر برای ما اتفاقی می‌افتاد، خود مردم و همسایگان آن مسئله را حل می‌کردند اما امروز اینها گم شده‌اند.

* پس با این منطق می‌شود فهمید این همه داستان مختلف با موقعیت‌های مختلف چگونه در کار جدید شما می‌نشیند؟

به نوعی بله. مجموعه داستان به هر روی طیفی رنگی و متفاوت از اندیشه را در یک کتاب می‌سازد. شاید برخی لزوما همسو نباشند اما به شکلی دیگر حتماً شما را مورد عنایت قرار می‌دهند. من همیشه دوست دارم که داستان به شکلی مخاطب را مدتی با خود مشغول کند و تنها این نباشد که او مدتی بخواندش و بعد به کناری بگذارد. داستان‌های «هر زندگی یه قصه است» من را به اصالتم و به خود خودم باز می‌گرداند. شاید شما کمتر از من بتوانید بوی این اصالت را استشمام کنید اما وجودش را نمی‌توانید منکر شوید.

* از دل چنین دغدغه بزرگی چیزی به عنوان دغدغه تکنیک هم برایتان باقی مانده است؟

بله. بدون آنکه نمی‌شود نوشت. شما داستان «هر زندگی یه قصه است» را ببینید. از نظر تکنیکی نظر خیلی‌ها را جلب کرده اما برای من مساله‌اش چیز دیگری است. من این داستان را با اشک نوشتم. بله. با اشک. همین داستان که در آن دو روسپی هم نقش دارند. پارادوکس این مساله را باید خواند تا فهمید. باید بخوانید و ببینید که چگونه تکنیک دست به دست محتوا می‌دهد و مخاطب را مانند شخصیت‌های داستان متحول می‌کند.

* جناب فراست قبول دارید که سوژه‌هایی را برای نوشتن انتخاب می‌کنید که این روزها کمتر کسی از جماعت نویسنده به سراغ آنها می‌رود؟

ببینید! خلاقیت ادبی و غیرادبی در دو صورت شکل می‌گیرد که آن دو حالت را اگر هر جامعه‌ای نداشته باشد، نمی‌توان در آن انتظار ظهورش را داشت. هنرمند برای اینکه بتواند تمام وجهش را وقف کارش کند یک باید آزادی عمل و دیگری آرامش فکر داشته باشد. اگر دغدغه نان و آزادی عمل نداشته باشی، همه وجودت را در اختیار هنرت قرار می‌دهی، دیگر نگران نیستی که هنرت ممیزی می‌شود یا نه. اما اگر (غم نان و آزادی عمل) داشته باشی، دیگر می‌افتی به این فکر که کاری کنی که لااقل غم نان نداشته باشی. اجازه‌خانه‌ات دیر نشود، جلوی بچه‌ات شرمنده نشوی. روزگار ما الان به هنرمند عادی هم اعتنا نمی‌کند و همه یعنی بیش از ۹۰ درصدشان غم نان دارند. این دو مثل اختاپوسی هستند که با هم روی فرهنگ ما سایه انداخته‌اند که اگر ادامه پیدا کند، هنرمند نمی‌تواند همه توانش را نشان دهد.

من یقین دارم توانایی نویسندگان ما اگر این دو بن‌بست را نداشته باشد، بسیار بیش از اینها است. ما داریم نویسندگانی که یقیناً از پس کار ادبی برمی‌آیند و حرف برای گفتن دارند ولی اگر می‌خواهیم فرهنگ کاری به پیش ببرد، باید این دو موضوع را رفع کنیم یعنی غم نان و آزادی عمل. این را منی می‌گویم که صداقتم برای همه ثابت شده است.

اسمی که روزگار ما برای خودش انتخاب کرده و بر دولت خودش نهاده، یعنی تدبیر و امید اسمی بسیار جالب و قابل توجه است، چون گمشده ما است. من می‌دانم که خیلی از اتفاقاتی که در حوزه فرهنگ وجود دارد و کمبودهایی را که ما حس می‌کنیم، از سر ندانستن مسئولان نیست بلکه از سر نخواستن است. مثلا می‌دانند که مدت‌هاست مردم با فلان روزنامه مشکل دارند و با هتاکی آن مخالف‌اند. آنها می‌دانند اما نمی‌خواهند که کاری بکنند. کدام مسئولی است که نداند در روزگار ما جوان در حال بی‌دین شدن است؟ کیست که نداند چهره روحانیت را چه کسی در حال مخدوش کردن است؟ همه‌شان می‌دانند. اما چرا کار نمی‌شود؟ هم من می‌دانم چرا و هم شما!

http://www.mehrnews.com/detail/News/2360051

http://www.mehrnews.com/detail/News/2361720