«لم یزرع» اثری با محتوای درخشان است که مضمون نو و جدیدی را به نمایش گذاشته است.

نشست نقد و بررسی کتاب «لم یزرع» با حضور نویسنده کتاب محمدرضا بایرامی و منتقدین محمدرضا گودرزی و حسین فتاحی عصر سه شنبه در فرهنگسرای گلستان برگزار شد.

در ابتدای این نشست محمدرضا بایرامی بخش هایی از کتاب خود را خواند و سپس حسین فتاحی صحبت کرد.

او در ابتدای سخنان خود گفت: یک رمان خوب، رمانی است که از دو جهت ممتاز باشد. هم از جهت ساختاری و فنی و هم از جهت مضمونی. اگر هر کدام از این موارد ضعیف باشد، پای رمان میلنگد. در حقیقت این دو بال برای یک رمان بسیار مهم است، یکی از جهت ساختار و دیگری از جهت فکر و اندیشه و این که بتواند حرفی بزند که در ذهن باقی بماند.

فتاحی به بخش فنی این رمان اشاره کرد و گفت: من سعی میکنم که به همان فرمی که در کتاب، قصه بیان شده است، داستان را بیان کنم. یک داستان خوب، باید یک پی رنگ خوب داشته باشد. در این پی رنگ عناصری وجود دارد و ویژگی هایی است که آن را متمایز می‌کند. به نظر من یکی از ویژگی های اصلی این داستان این است که یک پی رنگ بسیار محکمی دارد و شیوه روایت پازلی است. در حقیقت نویسنده کل داستان را به ۵۰ صحنه تقسیم کرده است و این صحنه ها را در جای لزوم با خود آورده و در کنار هم می‌چیند. این موضوع به گونه ای است که وقتی ما کار را تمام می‌کنیم، میفهمیم که داستان چه بوده است. پی رنگ به این شکل که اسم آن را پازلی می‌گذارم، هم داستان را از حالت سنتی خطی بیرون آورده و ساختار تازه ای را به خواننده نشان می‌دهد و هم تنوع مهمی در بیان کار ایجاد کرده است. بدین معنی که در جایی مناسب، چیزی که باعث برانگیخته شدن احساسات ما، کنجکاوی ما و .. شده است، بیان شده است. در ادامه و پس از این که ما را با خود همراه کرد به جایی می‌رسد که می‌خواهد حرف های مضمونی و اندیشه های خود را بیان کند. به نظرم این موضوع باعث می‌شود که خواننده به صورت ناگهان با ۵ صفحه فلسفه گویی مواجه نشود و همراه با حوادث و عنصر جاذبه به حرف های نویسنده نیز پی ببرد و با هم این دو را هضم کند.

او بیان داشت: به نظرم در هر رمانی، چه مدرن و چه کلاسیک، روابط علت و معلولی و اتفاقاتی که در رمان رخ می دهد باید دلیل داشته و به صورت زنجیره ای به هم پیوند محکمی داشته باشد. در حقیقت روابط علت و معلولی باید پیوند محکمی با اثر داشته باشد. برای مثال در این داستان می‌بینید که آن جوان به دنبال آب می‌رود، دختر را می‌بیند، عاشق می‌شود، با موانعی رو به رو می‌شود، برای رهایی از موانع به جنگ می‌رود و سپس اتفاقاتی که در جنگ رخ می دهد، تمام اتفاقات را به صورت زنجیره ای بیان می‌کند. این چینش پازلی در کار به گونه ای باعث تنوع کار و نو بودن آن می‌شود. به نظر من اصلا خواندن این کتاب خسته کننده نیست و نمی‌توان صفحه بعد را حدس بزند. در بسیاری از رمان های کلاسیک، می توان آینده رمان را حدس زد و فهمید که در صفحات بعد و در فصل های بعد چه اتفاقاتی رخ می‌دهد اما در این جا اصلا این گونه نیست و نمی‌توان دو خط بعد را حدس زد. این موضوع باعث می‌شود که خواننده در هر لحظه با اتفاقی جدید رو به رو شود.

حسین فتاحی در بخش دیگر سخنان خود گفت: موضوع بعدی که در این داستان وجود دارد و نقطه قوت آن است، پرداخت است. این چینش پازلی پرداخت مناسب خود را می‌خواهد. در این کتاب می‌بینیم که برخلاف بقیه داستان ها، روایت همواره در حال رفت و برگشت است و در هر لحظه یک روایت جدید داریم. این رفت و برگشت ها در عین حال که صحنه های مختلفی را به هم پیوند می‌زند، آن قدر خوب و به هم پیوسته به هم گره خورده است که اصلا احساس نمیکنیم که چیزی را گم کرده ایم و خط داستان اصلا گم نمی‌شود. باید گفت که در این داستان روایت به شدت نرم و لطیف بوده و در یک فضای شناور حرکت می‌کند. این صحنه‌ها تصویر می‌شوند و گفته نمی‌شوند. همان طور که می‌دانید هر چه قدر ما صحنه را ایجاد کنیم و خواننده را سر صحنه ببریم تا اتفاقات را ببیند و بشوند، داستان انگار جذاب تر شده و خواننده انگار همراه با شخصیت ها است و به جای این که اتفاقات را فقط از ما بشنود، می‌تواند آن ها را ببیند. این موضوع از عناصری است که از نقطه نظر پرداخت، نقطه قوت است. در حقیقت باید بگویم که اگر چه داستان از یک شیوه روایت جدید و مدرن پیروی می‌کند، اما این رفت و برگشت ها اصلا به گونه ای نیست که ما خط داستان را گم کنیم و خیلی راحت می‌توانیم به صورت شناور همه فضاها را ببینیم و پیوستگی را در جریان داستان ملاحظه کنیم. نکته دیگری که در این داستان مهم است، شخصیت پردازی است. این که بتوانیم شخصیت ها را ببینیم، حس کنیم و ضمن آشنایی با آن ها، با این‌ها هم حس نیز بشویم. در این جا چندین شخصیت وجود دارد اما شخصیت اصلی که سعدون است به خوبی حس می‌شود و پرداخت بیشتری نسبت به دیگر شخصیت ها در داستان روی او صورت گرفته است. هم چنین می‌بینید که بار اصلی داستان بر روی دوش است و دوربین داستان به روی او زوم شده است. این موضوع از همان ابتدای داستان حس شده و می‌توانیم آن را ببینیم. در داستان می‌بینید که این جوان شخصیت متفاوتی با دیگر جوان ها دارد. برای مثال در همان دیالوگی که با هیثم دارد، با او آشنا می‌شوبم و به لایه های دیگری از شخصیت وجودی او پی می‌بریم. به نظرم این که بتوانیم یک انسان چند بعدی را نشان بدهیم، بسیار هنر به خرج داده ایم. معمولا این گونه است که در رمان ها شخصیت ها یک بعدی اند و این موضوع بسیار راحت است اما این که بتوانیم یک آدمی را در ابعاد مختلف نشان بدهیم و او را از دیگران متمایز کنیم و اگر خاص است، خاص بودن او را نشان بدهیم بسیار مهم است. از همین منظر، سعدون شخصیتی است که بسیار خاص است و به قول خودش برخلاف جریان آب حرکت می‌کند. برای مثال او برای رسیدن به عشقی بزرگتر به سربازی می‌رود اما وقتی می‌بینید که این موضوع چیزی نیست که آن را حس می‌کرده است، سعی می‌کند که از آن فرار کند و به هر دلیلی از آن بگریزد. در حقیقت سعدون شخصیت محافظ کاری نیست که بگوید فقط این ۲ سال تمام شود تا من خلاص شوم، اصلا این گونه نیست. زمانی که حس می‌کند که باید برود، میرود با این وجود که یک سال فرصت دارد و ممکن است خطر برای او ایجاد شود. اما همین آدم وقتی می‌بیند که جنگ آن چیزی که فکر می‌کرده است نیست، آن را رها می‌کند. این منحصر به فرد بودن او در دیگر رفتارهایش و صحبت هایش نیز قابل احساس است. شخصیت های دیگری نیز به مراتب تفاوت دارند. برای مثال احلی که عشق سعدون است و یا هیثم که سعدون در پادگان با او آشنا می‌شود و … اما به هر حال همه ی این شخصیت‌ها، شخصیت های فرعی به حساب می‌آیند و هر کدام به اندازه خود و در حدشان پرداخته شده اند. در نهایت باید بگویم که شخصیت ها به همان اندازه ای که رمان به آن ها نیاز دارد، پرداخته شده اند که خود بسیار مهم است. برای مثال خلیل، پدر سعدون شخصیتی است که در جای خود یعنی زمانی که پسرش را می‌کشد، پرداخت فراوانی دارد و در جاهای دیگر به عنوان یک فرد عادی که نمی‌خواهد برخلاف قبیله حرکت کند، معرفی می‌شود. نثر داستان نیز، ‌نثر خاص آقای بایرامی است. نثری که کار بلد است و همه چیز را به راحتی بیان می‌کند.

او به بخش محتوایی کار اشاره کرد و گفت: از نظر محتوا،‌ این کار یک حرف بسیار تازه ای مطرح کرده است. حرفی که در ظاهر کار پیداست، این است که جنگی صورت گرفته است و صدام ارتش خود را به جنگ با ایران وادار کرده است. ما جنگ بزرگی بین دو کشور را می‌بینیم که آدم های زیادی در این بین تلف می‌شوند. این موضوع برای همه ملموس است و به نظرم کاری است که جنگ را محکوم کرده و آن را نتیجه یک خودخواهی دیکتاتور می‌داند. داستان می‌خواهد این را بیان کند که یک دیکتاتور با خودخواهی و جهل خود، جنگ به راه می‌اندازد. در ظاهر به نظر می‌رسد که این موضوع است که شهرها را ویران می‌کند و همه چیز را از بین می‌برد. اما در کنار این ها یک سنت ها و رفتار و باور هایی است که در بسیاری از خانواده ها عادی است اما بسیار خطرناک می‌تواند باشد. برای مثال یک دختر سنی و مسلمان می‌خواهد با یک پسر شیعه و مسلمان ازدواج کند. خب پیامبر این دین می‌گوید که ازدواج سنت من است و سفارش به این کار کرده است اما دو مذهب که هر دو پیرو این پیغمبر هستند، در این کار آن چنان تضادی دارند که می گویند اگر این کار صورت بگیرد خون و خون ریزی رخ می دهد. به نظر شما چرا این گونه است؟ می‌گویند که خلاف سنت قبیله است. در حقیقت یک باور غلط و جاهلانه که به همان اندازه جنگ می‌تواند مضر و خطرناک باشد. شاید اگر این موضوع نبود و آن ها به راحتی ازدواج می‌کردند، اصلا سعدون به جنگ نمی‌رفت و کشته نمی‌شد. در حقیقت می‌خواهم بگویم که در ظاهر انگار جنگ بد است و از یک آدم ابله و دیکتاتور ناشی می‌شود. اما در خانه هایمان می‌بینیم که همین جهل را داریم و همین جهل در زندگی ما نهادینه شده و به آن احترام می گذاریم. خب همین جهل باعث نابودی خانواده می‌شود و می‌بینید که خود خلیل و خانواده موهان نیز نابود می‌شود. می‌بینید که همه با احترام نسبت به این سنت غلط برخورد می‌کنند اما همین کار باعث رخداد وقایع خطرناک می‌شود یعنی مثلا همان قدر که یک دیکتاتور با رفتار جاهلانه خود باعث جنگ می‌شود، دو تا پدر نیز با همین رفتار جاهلانه می‌توانند باعث نابودی زندگی فرزندشان شوند. برای مثالی دیگر به رفتارهایی که در ارتش هست توجه کنید. قوانین و مقرراتی که در پادگان ها و دادگاه های نظامی ساری و جاری است،‌ به عنوان نظم بیان می‌شود اما همین قوانین هستند که هر کلمه راستی را دروغ می کنند. یعنی مثلا می‌بینید که یک آدم به صورت داوطلبانه به جنگ می‌رود و خیلی عادی و بدون این که نقشه‌ای داشته باشد وارد ستاد می‌شود اما در بازجویی ها تنها چیزی که از قبول نمی‌کنند همین ها است. این موضوع یک نظام غلط را نشان می‌دهد و براساس جهل و خودخواهی قانون مند شکل می‌گیرد و همین ها است که باعث کشته شدن افراد می‌شود. برای مثال می‌بینید که گروهبان دست هیثم را گرفته و او را روی صندلی می‌نشاند. چرا؟ به این دلیل که همین نظام غلط این اجازه را به او داده است. می‌بینید که همین نظام غلط در پادگان یا آن باورهای غلط در خانواده به این دلیل که از جهل و خودخواهی سرچشمه گرفته شده اند،‌ به اندازه خود جنگ مخرب هستند و باعث نابودی افراد می‌شوند. اگر به این دید نگاه کنیم، باید بگویم که این کار یک مضمون نو و جدید را دارد. در این داستان چیزی که نسبت به جنگ بیش تر محکوم می‌شود،‌ جهل، سنت های غلط و همین قوانین نهادینه شده غلط است. بنابراین همین موضوعات است که باعث می‌شود تا این کار از نظر محتوایی متفاوت و البته درخشان شود. می‌بینید که وقتی سعدون برمیگردد،‌ انتظار این است که پدرش باید خوش حال شود اما میبینید که اولین چیزی که این پدر از خود بروز می‌دهد، همین رفتار خودخواهانه است و می‌گوید که پس من چی؟‌ مادر و خواهرت چی؟‌ … به جای این که یک فکر منطقی کند، اصرار بر این دارد که اگر بفهمند همه ما نابود می‌شویم و باز یک رفتار جاهلانه و خود خواهانه از خود بروز داده که در نهایت باعث می‌شود تا پسرش کشته شود. نکته ی مهمی که از نظر مضمون در این داستان وجود دارد این است که جهل و خودخواهی و مقرراتی که به غلط نهادینه شده است، گاهی توسط یک دیکتاتور، باعث بروز یک جنگ سختی بین دو کشور می‌شود که باعث خرابی شهرها و کشته شدن آدم ها می‌گردد و گاهی همین جهل و رفتار خودخواهانه در خانواده ها خیلی عادی بوده و بدون این که کسی را محکوم کند، در خانواده جاری و ساری است و باعث نابودی فرزندان این خانواده می‌شود.

naghd lamyazra

حسین فتاحی در بخش پایانی صحبت های خود به تضاد های موجود در این داستان اشاره کرد و گفت: انگار این کار براساس تضاد‌ها ساخته شده است و مکررا با تضادها مواجه هستیم. این تضادها به صورت ریز در بافت کار آمده است و باعث شده است که باور پذیری اثر بسیار زیاد شود. حتی مثالی که می‌خواهد بزند، مثالی است که براساس یک تضاد استوار است. برای مثال از هزار و یک شب مثال می‌زند. شاه خودخواهی که به خاطر انتقام گیری خود هر شب یک دختر را می‌گیرد و هر صبح او را میکشد. جنس این رفتار با جنس رفتار صدام و این کار چه قدر یکی است؟‌ یا در صحنه ای دیگر می‌بینید که سعدون وقتی می خواهد برود تا علاقه مند به احلی شود، خلاف جهت آب در حال حرکت بوده است. معمولا آب وقتی می‌آید مایه برکت است اما در این جا درست برعکس است و وقتی سعدون با احلی با هم هستند، این جوی آب است که بین این ها فاصله می اندازد. گاهی که لازم است آب باشد و گاهی که لازم نیست باشد، هست. این موضوع خود تضاد را نشان می‌دهد. کسی که به عشق میهن به جنگ می‌رود، به جرم همین رفتن محاکمه می شود. معمولا کسی که برای انجام کاری داوطلب می‌شود، تشویق می شود اما سعدون به جرم همین داوطلب بودن محاکمه میشود. او خط خوبی دارد و به ستاد می‌رود در حالی که هیچ نقشه ای نداشته و به همین دلیل محاکمه می‌شود. در حقیقت تمام ویژگی های مثبت تبدیل به ویژگی های منفی می‌شود و وسیله ای برای تنبیه می شود. می بییند که او اصلا مرخصی نرفته است. خب باید او را برای انجام این کار تشویق کنند اما به جرم این که چرا مرخصی نرفته است محاکمه میشود. این تضاد ها در کار حسی را که لازم بوده است را به خوبی مشخص منتقل می‌کند. در پایان داستان و در آن تراژدی نیز اتفاق خاصی رخ می دهد. پایان کار کاملا تراژدی است و آن ضربه را به خوبی زده است. البته آقای بایرامی دو صحنه را ایجاد کرده اند. یک صحنه کاملا واقعی که مربوط به این است که پدر، بیل را به سر پسر می‌زند و او می‌میرد و صحنه دیگر نیز این است که او را مجبور می کند که او به پادگان برود و در آن جا اعدام می‌شود. به هر حال هر کدام از این دو حالت، یک واقعه تراژدیک است و همانند چیزی است که در داستان رستم و سهراب به وقوع پیوست. همین رخداد تراژدیک انگار به گونه است که هیچ پایان دیگری نیز نمی‌تواند باشد. در این کار می‌بینید که تمام این شخصیت ها عرب هستند اما به فارسی حرف می‌زنند که طبیعی نیز است چرا که نویسنده فارسی زبان است. اما می‌بینید که ضرب المثل ها به عربی آورده شده است که به نظر من اصلا لازم نبود. وقتی ما کل داستان را به فارسی بیان می‌کنیم، اگر این ضرب المثل ها را به عربی بیاوریم، چه مفهومی دارد و ایشان چرا این کار را کرده اند؟ هم چنین در مورد این پایان دو گانه نیز باید بگویم که هر کدام از این ها را بگیریم، هیچ فرقی ندارد. چه پدرش او را کشته باشد و چه او را مجبور به بازگشت کرده باشد، هر دو یکی است. اما آیا یکی از این ها کافی نبود. این موضوع برای من نیز جالب است که شاید یک نکته فنی نیز داشته باشد. من از این کار هم از نظر فنی و هم از نظر محتوا بسیار خوشم آمد. من تاکنون کاری با این محتوا ندیده بودم و این که بیاییم بسیاری از رفتارهایی که در خانواده ها جاری است و آن ها راحت آن را انجام میدهند را بررسی کنیم و به چالش بکشیم بسیار خوب است.  به نظرم کنار هم قرار دادن این مفاهیم برای رسیدن به یک پیام، بسیار خوب و جدید بود.

در ادامه محدرضا گودرزی صحبت کرد و در ابتدای سخنان خود گفت: داستان از نظر روایت به دو بخش تقسیم می‌شود. یکی عناصر  حاضر و دیگری عناصر غایب است. عناصر حاضر، فرم و ساختار است که می‌توان روی آن بحث کرد و وجه تمایز اثر را دید اما وجه دوم که عناصر غایب است مربوط به وجه تحلیلی و معناها است. این وجه وابسته به خواننده است. یا داستان به شدت روشن حرف های خود را می‌زند که اگر بخواهیم آن را بررسی کنیم، دوباره گویی می‌شود. حال اگر پیچیده باشد، نگاه خواننده است. خواننده بنا به مطالعات خود، جهان بینی خود و موارد دیگر یک تعبیری می‌کند که نه میتوان آن را رد کرد و نه میتوان آن را اثبات کرد. تعبیری که برای خواننده فردی تر است و کمتر به آن توجه می شود، به این دلیل نیست که کمتر اهمیت دارد بلکه به این دلیل است که بحث روی آن تا یک جایی مفید است و پس از آن دیگر نباید بررسی شود.

وی ادامه داد: رمان لم یزرع، یک رمان رئالیستی است که شیوه روایت مدرن را در آن رعایت کرده است و از نظر موضوعی نیز داستان جنگ- عاشقانه است و همین تلفیق این دو موضوع باعث ایجاد داستان و زیبایی آن شده است. این رمان در ۴ حوزه دغدغه دارد. دغدغه های اجتماعی، فلسفی، سیاسی و روان شناختی از جمله آن است. راوی این رمان از یک نظر راوی کل است و البته یک سری پیچیدگی هایی از این نظر دارد. از یک بعد راوی دانای کل است و از بعد دیگر در شیوه روایت از یک صدا استفاده کرده ایم که در ادبیات جدید آن را ویس می‌گویند. در حقیقت یک صدایی قسمت های متفاوت متن را به هم متصل میکند و در میان آن ها وحدت ایجاد میکند که آن راوی – نویسنده است. در حقیقت یک راوی داریم که از بیرون به داستان اشراف دارد و جای دانای کل می‌نشیند اما راوی- نویسنده اصل آن مسایل و آن چیزی که خواننده انتظار دارد رخ دهد را سمت می‌دهد. این یک حالت نو آورانه در شیوه روایت است. در مورد مضمون و موضوع میدانید که در تورات آمده است که در این آسمان کبود، همه چیز تکراری است. می گویند که ۳۶ موضوع در طول این چند هزار سال در داستان نویسی بوده است و در این سال ها هیچ کس نتوانسته چیزی به آن اضافه کند. در حقیقت هیچ مضمون جدیدی وجود ندارد و همه مضمون ها از قبل گفته شده اند و ما به کمک پرداخت های متفاوت آن مضمون را از بعد های مختلف نگاه میکنیم. به نظرم ارزشی که رمان دارد، استفاده از همین راوی نامتعارفی است که با حروف ایتالیک در داستان مشخص شده و ضمن جهت دهی به داستان، حفرات و نقاط کور را مشخص می‌کند. زمان روایت در بخشهایی که سعدون در آن ها وجود دارد، گرایش محدود به ذهن دارد بدین معنی که در جاهایی که سعدون وجود دارد، دایره محدود به داستان، ذهنیت مطوف به خود سعدون است اما در جاهایی که سعدون نیست اما راوی بیرونی دانای کل مساله را توضیح میدهد.

وی به وجه اجتماعی داستان اشاره کرد و گفت: تعارض باورهای قومی قبیله ای و مذهبی وجه اجتماعی داستان است که نشان میدهد که به کمک همین تعارض ها که البته نباید باشد، اختلاف ایجاد شده و متن به صراحت بلکه به صورت تلویحی می‌خواهد بگوید که غلط است. همان طور که اشاره شد، شاید اگر این تعارض نبود او به جبهه نمی‌رفت و کشته نمیشد. وجه فلسفی داستان، وجه تقدیر است که پیشانی نوشت رمان نیز می‌باشد. «گفتیم هر وقت که خدای کاری را خواهد لا محاله خواهد شد و از قضایش گریزگاهی نیست» کل متن همین را میخواهد بگوید و آن این است که اگر چیزی تقدیر شده نمی توان از آن گریخت و این سیر که شخصیت ها در آن حرکت میکنند همان تقدیرهای مشخص شده است. همین تقدیر در ضرب آهنگ این جمله که «همین است که است» و یا در جمله «همین بود که بود» وجود دارد. این ضرب آهنگ می‌خواهد بگوید که همین است و هیچ کاری نمی‌توانی انجام دهی. البته این جمله شباهت زیادی به جملات یکی از کتاب های خارجی نیز دارد که میگوید «رسم روزگار همین است که هست»

این نویسنده و منتقد بیان داشت: وجه سیاسی داستان، استبداد حزب بعث و حکومت استکبارانه ای است که این دولت بر مردم خود نیز دارد می‌پردازد. صدام این قدر فاسد است که حتی به مردم خود نیز رحم نمی‌کند و به دلیل سو قصد به خود مردم را ۱۰ سال جریمه می‌کند. وجه روان شناختی داستان نیز میل به دیگری و همان بعد عاشقانه است. این وجه روی ویژگی های روحی این دو شخصیت کار می‌کند. برای مثال همین برعکس جریان آب شنا کردن نیز یک رمزی دارد که به دلیل این است که بنا به وجود گرایش متفاوت شیعه و سنی در آن منطقه، سعدون کاری خلاف عرف را انجام میدهد که او را به مشکلاتی دچار می‌کند. مهم ترین عنصر داستانی در این رمان تعلیق آن است که پیشانی نوشت دوم آن را بیان می‌کند. چرا این پیشانی نوشت آمده است؟‌می خواهد یک انتظاری در خواننده ایجاد کند تا نویسنده کنجکاو شود که مصداق داستان رستم در این داستان چیست؟ برای مثال در آن صحنه‌ای که قرار است پسر کشی صورت گیرد، به رستم برمیگردیم چرا که او بوده است که این کار را انجام ‌میدهد. در حقیقت این پیشانی نوشت یک فلش فوروارد به قبل است که باعث می‌شود تا خواننده توجه کند که بالاخره یک جایی باید مصداقی برای این موضوع باشد. همان طور که مصداقی برای هزار و یک شب وجود داشت. از طرف دیگر باید توجه داشت که شخصیت خلیل به نوعی به ابراهیم خلیل الله در اسطوره های دینی اشاره دارد. این موضوع در ذهن متبادر می‌شود که ابراهیم خلیل الله نیز می‌خواست تا پسرش را برای اهداف دینی خود قربانی کند. در این جا وقتی مساله پسر کشی مطرح می‌شود، این موضوع اسطوره نیز در ذهن ما زنده می‌شود. البته تفاوتی که آن جا با این رمان دارد این است که ابراهیم اسماعیل را نمی‌کشد اما در این جا خلیل پسرش را می‌کشد.

او اضافه کرد: همان طور که آقای فتاحی نیز گفتند، رمان، مدام تعلیق در تعلیق است و جایی که داستان می‌خواهد به نوعی معلوم شود، بازهم نویسنده با ایجاد یک تعلیق سعی دارد تا خواننده را کنجکاو کرده و با خود همراه کند. چرا سعدون را بازداشت و شکنجه کردند؟ آیا او به احلی میرسد؟ کشمکش بین پدر احلی و پدر سعدون به کجا می‌رسد؟ آیا سعدون دوباره به خانواده خود برمیگردد؟ دلیل دستگیری هیثم چیست؟ این ها همه نوعی تعلیق هستند. هم چنین یک تعلیق مهم تر نیز داریم و آن مربوط به اسم موهان است. در صفحات ابتدایی اسم موهان می‌آید و سپس در صفحه ۱۱۱ میفهمیم که موهان چه کسی بوده است. البته این نوع تعلیق را من خیلی نمی‌پسندم. در حقیقت باید گفت که رمان از نظر جاذبه روایی بسیار مناسب عمل می کند. ممکن است که آقای بایرامی بعضی مسایل را از نظر تئوریک داستان نویسی نداند اما این ها را به صورت خود جوش در داستان خود رعایت می‌کند. برای مثال می‌گویند که داستان خوب و نویسنده خوب باید دو وجه داشته باشد. یکی باید داستان گوی خوبی باشد و دیگری داستان نویس خوبی باشد. داستان گو بودن همان وجهی است که نمی‌شود در کسی ایجاد کرد و با مطالعه نمی توان به آن رسید. این ویژگی بیش تر از همان بچگی و به کمک حرف زدن ها و … کم کم در او به وجود می‌آید، نوع مطالعات او، شرایط خانوادگی و اجتماعی و… همگی عواملی است که در این موضوع دخالت دارد. آقای بایرامی داستان گوی خوبی است و آن چیزی که در درون ایشان است و خود نمی داند، وجه داستان گو بودن ایشان است. اما قطعا داستان نویسی را میداند. البته این موضوع به این معنی نیست که از نظر تئوری آن را یاد گرفته است بلکه از نظر خود ساختار رمان هایی که خوانده است، فرم و ساختار را شناخته است. در روایت اصولا می‌گویند که هیچ چیز نویی وجود ندارد و هیچ متنی از خلا به وجود نمی‌آید بلکه از بین متن ها شکل میگیرد. ایشان از میان مطالعات گذشته خودش تکه هایی را استفاده می‌کند که خود او نیز ممکن است نداند و در ناخودآگاه او شکل بگیرد. به نظرم وجه تعلیق در داستان ایشان را باید به وجه داستان گو بودن ایشان نسبت بدهیم.

گودرزی بیان داشت: در این رمان یک راوی نویسنده را می‌بینیم که کل متن را یک نظام بندی خاص بخشیده است. این موضوع یک جور نوآوری است که کمتر به کار برده شده است. در این رمان ۳ زمان را می‌بینیم که در کنار یکدیگر قرار گرفته و با خط زمانی پیوسته بیان می‌شوند. یک زمان، اکنون روایت است که به روایت زمان حال می‌پردازد. که از جمله آن می‌توان به بازداشت هیثم و سعدون اشاره کرد. زمان دیگر مربوط به گذشته است که به گذشته سعدون و احلی می‌پردازد و زمان دیگر نیز مربوط به گذشته هیثم و سعدون است. باید توجه داشت که روایت خط سیر خود را دنبال می‌کند تا زمانی که قاضی آن نامه را می‌نویسد و پس از آن این ۳ زمان بر روی ۳ محور در حال رفت و برگشت هستند. نویسنده در متن خود از تکنیک بازگشت به گذشته استفاده کرده است. معیار او در این جا مرور ذهنی یا نقل نیست در حالی که در بقیه رمان ها این استفاده صورت می‌گیرد. در رمان های دیگر معمولا فلش بک به صورت مرور ذهن است و یا نقل از گذشته است. ایشان در این کتاب از ایجاد صحنه استفاده کرده است که همان طور که آقای فتاحی نیز گفتند، تصویر شدن داستان به دلیل استفاده از همین وجه است. برای مثال در سینما نیز می‌بینید که از این تکنیک استفاده می‌کنند. یک اتفاقی در گذشته رخ داده است و ناگهان تصویری می‌آید که این گذشته را عینا نشان می‌دهد. در این کتاب نیز از این دست صحنه ها داریم که روش بسیار جالبی است. فصل های کتاب شماره ندارد و با تغییر مکان و زمان عوض می‌شود و این شگرد باعث شده است که رمان پازل گونه بشود. خواننده باید در ذهن خود این خط سیر وقایع را به هم متصل کند. ظاهرا زمان رمان خیلی طولانی نیست. از بازداشت تا مرگ سعدون است. در حقیقت شاید کل رمان از نظر زمانی چیزی حدود ۲ هفته است اما مجموعه زمان هایی که در بازگشت به گذشته‌ها آمده است حجم زمانی داستان را ایجاد می‌کند. در حقیقت این رفت و برگشت ها است که حجم رمان را تعیین کرده است و به آن زمان بندی می‌گویند. یکی از عناصری که در داستان نویسی بسیار مهم است و به نوعی تفاوت بین داستان و واقعیت است، زمان بندی است. در داستان و تاریخ، زمان یکبار و به شکل خطی بیان می‌شود در حالی که در داستان از طریق تکرار و برگشت، چندین بار می‌توان یک رخداد را بیان کرد. برای مثال می‌بینید که در صفحه ۷ و ۸ شخصیت ها در بازداشت هستند. سپس دوباره در صفحات ۲۰۰ و ۲۰۱ می‌بینید که شخصیت ها در همان مکان و در همان زمان هستند.

وی به وجود مسایل اسطوره ای در این داستان اشاره کرد و گفت: در بحث محتوایی داستان به بحث های اسطوره ای نیز به گونه ای اشاره شده است. یکی از این ها اسطوره بازگشت به زادگاه برای مردن است که در خیلی از این داستان های اسطوره ای وجود دارد. شخصیت ها هنگامی که قرار می‌شود که بمیرند، دوباره به همان جایی برمی‌گردند که زادگاهشان بوده است. برای مثال می‌بینید که در جریان داستان، اتفاقات زیادی برای سعدون رخ می‌دهد اما نمی‌میرد سپس به زادگاه خود برمی‌گردد و در آن جا فوت می کند. هیچ کس نمی‌تواند او را بکشد به جز پدرش، تقدیر و بازگشت به زادگاه. در یکی از داستان های چخوف نیز همین گونه است. داستان مربوط به یک شخص روس است که در آمریکا کار می‌کند. ناگهان تصمیم می‌گیرد که به هر شکلی دوباره به روسیه برگردد. وقتی به زادگاهش در روستا می‌رسد، می‌میرد. در اسطوره ها معتقد هستند که خاک مادر است و ما برای مردن پیش مادر برمی گردیم. در داستان به تقدیر نیز اشاره شده است. می‌بینید که یک قبر کنده شده وجود دارد. این قبر خودش جنازه را می‌طلبد و وقتی قبر آمد، دیگر جنازه نمی تواند که وارد آن نشود. هم چنین این موضوع را در گفتار مادر سعدون نیز می‌بینید، در بخشی از داستان و در حالی که پدر پسرش را نکشته است، مادر به خلیل می‌گوید که تو قاتل پسرم هستی. انگار وقتی که دارد این قبر را می‌کند، او را کشته است. این تصادف و تقدیر در برخورد موهان با خلیل نیز وجود دارد و باعث می‌شود که موهان سند آزادی را برای خلیل بگذارد که شاید اگر او را میشناخت این کار را نمی‌کرد و یا اگر قبلا با هم برخوردی داشتند، در این جا اتفاقات دیگری می‌افتاد. در بخش دیگری از داستان نیز می‌بینید که سعدون برخلاف جریان آب شنا می‌کند. این موضوع نیز تقدیر است.

شخصیت های اصلی سعدون، هیثم، خلیل، احلی، همراه (مادر سعدون)، امل (خواهر سعدون) و موهان هستند و بقیه شخصیت ها فرعی هستند. دلیل دستگیری هیثم نیز جالب است. او به جرم جاسوسی دستگیر می‌شود. چرا که با مرزبان ایرانی به دلیل دلتنگی گپ می‌زند. در این جا نیز استبداد و سرکوب را می‌بینیم. به نظر من جنگ در این داستان محکوم می‌شود. علاوه بر آن، رمان یک شفقت انسانی را روایت می‌کند. وقتی که ما احساسات سعدون را درک می‌کنیم، متوجه می شویم که انسان های عادی و همین سرباز ها که از طریق حزب عراق وارد جنگ شده اند، آدم هایی مثل سربازان ما هستند اما اکنون قدرت و استبداد صدام باعث شده است که این ها به جنگ بیایند. اگر بخواهیم دلیل اسم کتاب را بیان کنم باید بگویم که در کشاورزی دو جور زمین داریم. یکی عایش است و دیگری لم یزرع. در هر دو گونه زمین باید منتظر باران بود اما به زمین لم یزرع هیچ امیدی نیست. بعد دیگر نیز مربوط به نابود کردن زمین های کشاورزی اهالی منطقه و تبدیل آن ها به لم یزرع است. وقتی که آن ۱۰ سال آغاز می‌شود، انگار این زمین‌ها به واسطه قدرت جابر و ستمگر، تبدیل به لم یزرع می‌شود. بعد سوم نیز استعاره ای از زندگی سعدون و کسانی است که زندگی آبادشان تحت سیطره و قدرت ستمگرانه صدام به لم یزرع تبدیل می‌شود. نکته روان شناسی جالبی که در داستان به کار رفته است این است که مجرمی که جرم خود را نمی داند، برای خود جرم خیالی می‌تراشد. این موضوع در یکی از رمان های خارجی نیز وجود داشت. در این جا وقتی یک نفر را دستگیر می‌کنند به او نمی‌گویند که تو چه کار کرده ای و مجرم به ناگاه می‌نشیند و برای خود جرم می‌تراشد. این موضوع یک روان شناسی بسیار جالب است و تکنیکی برای سرکوب است. در این تکنیک خود مجرم تمام گناه هایی را که انجام داده است بیان می‌کند. برای مثال در این داستان به سعدون گفته نمی‌شود که به چه دلیل او را دستگیر کرده اند و در نهایت مشخص می‌شود که او را به جرم سو قصد به جان صدام بازداشت کرده اند. بازجو از او درباره ی هفتم تموز می‌پرسد که همان روز سو قصد به جان صدام بوده است. نحوه روایت به گونه ای است که با تعلیق و تکه تکه بیان می‌شود. خود خواننده باید تلاش فکری کند که این روابط را دریابد. این موضوع به خصوص در کاروان بنسا نیز وجود دارد و برای مثالی دیگر نیز دلیل این که مردم، به مدت ۱۰ سال نباید در آن منطقه کشت و زرع کنند نیز در ادامه مشخص می‌شود. بنابراین اطلاعات داستانی برای ایجاد تعلیق به صورت تاخیر بیان شده است. در حقیقت تکنیک تعلیق در این جا تاخیر است بدین معنی که اطلاعات را به عقب می‌اندازد. حال تاخیر نیز خود می تواند صادق یا کاذب باشد. صادق بدین معنی است که نویسنده متن را به گونه ای بنویسد که نتواند اطلاعات را زودتر بدهد. در اکثر موارد نیز تعلیق های متن صادق است. رمان یک ضرب آهنگی دارد که به آن نظم می‌دهد. برای مثال در جمله ای می‌خوانید که «آیا اصلا کسی داستان ما را باور خواهد کرد» این موضوع همان ضرب آهنگ را نشان می‌دهد.

گودرزی در بخش دیگری از سخنان خود ضمن خواندن بخش هایی از کتاب گفت: راوی- نویسنده موقعیت های داستان را به شکل عمیق فلسفی شرح می‌دهد. این موضوع می‌تواند به تقدیر گونه بودن داستان نیز اشاره داشته باشد. این موضوع به خصوص در صفحه ۳۱۲ دیده می‌شود که می‌گوید «همان بود که بود». در جاهایی از داستان صحنه هایی مبهم است برای مثال در قضیه سرگروهبان و محاکمه او، دلیل های دیر فهمی بیان می‌شود. یا برای مثالی دیگر در صفحه ۱۱ می‌بینید که سعدون به پدرش می‌گوید که دلیل مخالفت تو با ازدواج من و احلی تندروها بود. در این جا به صورت واضح مشخص نمی‌شود که این تندروها چه کسانی هستند؟ البته در ادامه می‌فهمیم که سنی هایی که احتمالا مخالف ازدواج با یک شیعه هستند، همین تندورها را تشکیل می دهند که البته خیلی روشن نیست. برای مثالی دیگر نیز باید بگویم که من کارکرد خواب مادر سعدون را نفهمیدم. اگر چه معلوم است که به نقد عملکرد خلیل می‌پردازد اما من مصداق آن را در داستان متوجه نشدم. آیا شخص فاسقی که او در خواب دید همان صدام است؟ آیا خلیل فاسق است؟ یا …. در حقیقت نشانه های خوبی در متن نداریم که بتوان دلیل این خواب را متوجه شد.

محمدرضا گودرزی ضمن اشاره به بهترین آثار بایرامی گفت:به نظرم بهترین کتاب آقای بایرامی «آتش بی اختیار» است که جز یکی از بهترین آثار ادبیات فارسی چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب است. بعد از این کار، اثر «مردگان باغ سبز» ایشان است و این کتاب در رده سوم قرار می‌گیرد. اشکال اصلی در این کتاب مربوط به ابهام پایان داستان است و به نظرم این موضوع نقص کتاب است. در این بخش اکثر وقایع زیر سوال می‌رود. در صفحه ۳۱۹ و ۳۲۰ وارد ماجرای قبر کندن خلیل می‌شویم و البته زمینه های بسیاری نیز برای کشتن سعدون به دست او وجود دارد. اما ناگهان نویسنده در ۲ صفحه تمام این ها را زیر سوال می‌برد و می‌گوید که او خودش را معرفی کرد. این یک بازی مصنوعی است و نویسنده به صورت تصنعی یک پایان دیگر را برای داستان قرار داده است. تمام متن اثبات می‌کند که پدر می‌خواهد پسر را بکشد و برای مثال قرار دادن همین شعر رستم در ابتدای داستان همین موضوع را بیان می‌کند. اما به ناگاه به عنوان یک گزینه دیگر این موضوع نیز مطرح می‌شود که به نظرم اصلا لازم نبود و باید حذف می‌شد. البته این را بگویم که در مقایسه این دو پایان، پایان دوم بسیار بهتر است. شاید بهتر بود که این پایان دوم به شکل یک گزینه تردیدی بیان می‌شد. مثلا میگفت که پدر پسر را کشت و اگر او نمی‌کشت، او می‌رفت خودش را معرفی می‌کرد و همین تقدیر برای او جاری می‌شد و میمرد و به نظرم بهتر بود که این پایان به عنوان یک گزینه در داستان بیان می‌شد. در حقیقت دلیل این که می‌گویم بهتر بود تا پدر پسر را نمی‌کشت این است که من اصلا باور نکردم که یک پدر پسرش را بکشد و بسیار مصنوعی بود. چگونه می‌شود درک کرد که یک پدر فقط به این دلیل که او برگشته است او را با بیل بکشد؟ به نظرم منطقی تر این بود که می‌گفت برو خودت را معرفی کن و همان پایان دوم شکل می‌گرفت و صحبتی از پسر کشی مطرح نمی‌شد. البته این را بگویم که علاوه بر این که این صحنه باور پذیر نبود، قرار دادن گزینه دوم نیز باعث شد تا خواننده بیهوده درگیر شود و گمراه شود. اگر راوی نویسنده میگفت که ای خواننده، اگر او این کار را نمی‌کرد و سعدون به توصیه پدر عمل می‌کرد، همین اتفاق رخ می داد و نهایتا کشته میشد. خواننده به کمک اطلاعاتی که ما به او می‌دهیم نتیجه گیری می‌کند و انتظارات او را نویسنده ایجاد می‌کند. حال وقتی که نویسنده در ۳۰۰ صفحه انتظار کشتن پسر به دست پدر را در خواننده ایجاد کرده است، چگونه می‌خواهد این انتظارات را در ۲ صفحه از بین ببرد و به عبارت بهتر مقدماتی برای شکل گیری پایان دوم به خواننده داده نشده است. از بعد روان شناسی نیز باید توجه داشت که این که پسر اعدام شود و یا به دست پدر کشته شود بسیار فرق دارد.

اودر بخش پایانی سخنان خود گفت:‌ آخرین سطر کتاب این است که می‌گوید همین بود که بود و نمیشود که کاری کرد. این سطر بسیار عالی است و به شکل دایره به ابتدای داستان و همان بحث تقدیر برمی گردد.توصیف ها، تصویر سازی ها و صحنه آرایی ها در همه کارهای آقای بایرامی بسیار قوی است و تقریبا تمام کارهای ایشان تصویری است. این موضوع یکی از شگردهایی است که در تمام آثار ایشان دیده می‌شود و صحنه آرایی ها، شخصیت پردازی ها و … خوب آمده است. باید توجه داشت با این که پس زمینه رمان جنگ است، این که یک نفر بتواند از دل این رمان یک رمان اسطوره ای، فلسفی، اجتماعی، روان شناختی بسازد، بسیار اهمیت دارد. به نظر من وجه سیاسی داستان در دام آن شعار «لعنت بر پدر صدام» نیفتاده است. این موضوع در پس زمینه داستان وجود دارد و با توجه به این که داستان در عراق رخ می دهد باید وجود داشته باشد و به صورت خیلی عالی و هنرمندانه بیان شده است. کار مهم دیگری که نویسنده در نوشتن این رمان کرده است این است که این رمان در یک کشور دیگر و در یک فرهنگ دیگر رخ داده است و با توجه به این که این داستان انعکاس یک فرهنگ دیگری است، نویسنده اطلاعات بسیار زیادی را باید داشته باشد و خیلی تحقیق کرده است. چرا که شما اصلا حس نمی‌کنید که این جا ایران است. بیان دغدغه های افراد و شخصیت ها به خوبی مکان داستان یعنی عراق را به ذهن خواننده متبادر می‌کند. در پایان نیز باید بگویم که نگاه داستان بی طرفانه و انسان دوستانه است.

سپس، حاضران در جلسه سوالات خود را از نویسنده و منتقدین پرسیدند و در ادامه محمدرضا بایرامی صحبت کرد. او در ابتدای سخنان خود گفت: وقتی نوشتن کتاب را تمام کردم، اسمی که برای آن انتخاب کرده بودم را در اینترنت سرچ کردم تا ببینم چه چیزهایی می‌دهد. یکی از نتایج مربوط به «عروس دجیل» بود. من تخیل کردم که چنین اتفاقی در دنیای بیرون نیز رخ داده است. البته بیرون به درون داستان کمک نمی‌کند.

وی ادامه داد: چند نکته بسیار مهم را در صحبت های دوستان یاد گرفتم. عمده ترین نکته ای که آقای فتاحی گفتند این بود که جنگ فقط بیرون و جغرافیا و سرزمینی مثل عراق و ایران را نابود نمی‌کند. این کتاب سعی دارد تا بگوید که جنگ، درون را نیز همانند بیرون نابود می‌کند. این نگاه از جایی آمد که من بسیار درباره ی عراق و تاریخ معاصر مطالعه داشتم. اگر بخواهم این مطالعه را خلاصه کنم باید بگویم که عراق یک کلمه بود و آن وحشت است. البته یک کتابی نیز به نام جمهوری وحشت است که می‌خواهد این موضوع را بگوید. روح حاکم بر عراق، این وحشت بود که در دوران صدام وجود داشت. یکی از نکاتی که در داستان در نمی‌آمد، مربوط به آوردن آن بیتی بود که در ابتدای داستان آوردم. در آن بیت می‌گوید که درست است که رستم پسر را کشته است اما خیلی هم منفی نیست و بیشتر ناچار است. در این جا پدر سعدون نیز هم چنین ویژگی هایی دارد. یکی از نکاتی که من دوست داشتم بیش تر به صورت عمده دیده شود آن جمله خلیل بود که فراتر از زمان و مکان می‌رود. آن جمله این است که «هیچ کس داستان ما را باور نخواهد کرد. هیچ کس…. تقدیر بود یا تصادف را نمی‌دانم» این تمام چرایی داستان را توضیح می‌دهد و توجیه می‌کند.

وی اضافه کرد: یک جمله ای آقای گودرزی بیان کردند که برای من بسیار طلایی بود. آن این بود که من نتوانستم این پسر کشی را باور کنم. جالب است بدانید که تمام تلاش من نیز همین بود که داستان بین باور و ناباور، تخیل و واقع، تقدیر و تصادف و … در نوسان باشد و در نهایت این اتفاق رخ بدهد. من چندین بار این داستان را برای افراد مختلف تعریف کردم و ازشان پرسیدم که آیا این اتفاق قابل باور است؟ همه آن ها گفتند خیر، قابل باور نیست. من تلاش کردم که در این داستان به زعم خودم به این ناممکن برسم و این روایت لب مرزی و لب تیغی را از همه چیز و از جمله مرگ پسر داشته باشم. بله درست است، پدر پسر را می‌کشد اما همان حرکت لب مرزی و لب تیغی است و با همان لبه تیغ هم پسر را می‌کشد. بیلی که از لبه اش استفاده می‌شود باعث مرگ پسر می‌شود. اساسا قرار بود تا براساس چینشی که داشتم، داستان خلاف ها و تابوها باشد و داستان خلاف جهت آب رفتن ها باشد که بتوانید همین حرفی که زده می‌شود را بزنید. بگویید که مگر ممکن است که این اتفاق رخ بدهد؟ برای همین موضوع، این چنین دیالوگ ها نیز در داستان و بین پدر و پسر وجود دارد. پدر پسر را می‌کشد اما انگار خطای کاملی انجام نداده است و این اتفاق باید روی می‌داده است. در همین راستا چرایی دو پایان را هم باید این گونه بیان کنم که داستان این گونه شروع می‌شود که سعدون را در حال برده شدن به سلولی در زندان که هیثم نیز در آن حضور دارد می‌بینیم. وقتی یک لحظه او را تنها می‌گذارند، در حال جلو رفتن است و یک دفعه به عقب برمی‌گردد و در حالی که چیزی یا کسی وجود ندارد می‌گوید که از جانم چه می‌خواهی؟ چرا من را تعقیب می‌کنی؟ این سوالات پاسخی به آن جملات معترضه ای است که به درستی آقای گودرزی اسم آن را راوی- نویسنده گفتند و به نوعی نویسنده نیست و میتواند در متن دخالت داشته باشد و به نوعی به عنوان دو بال این داستان یعنی تقدیر و تصادف است. این دو موضوع همدیگر را تکمیل می‌کنند. در پایان نیز هر کدام از این موارد می‌خواهند یک پایانی را رقم بزنند. در پاسخ به این که پایان درست چیست باید بگویم که پایان درست همان چیزی است که آقای گودرزی اشاره کردند و پایانی است که در تقابل بین تقدیر و تصادف، پایانی رخ می‌دهد که تقدیر دوست دارد. پیشنهاد آقای گودرزی نیز به عنوان یک پایان، بسیار خوب بود.

بایرامی به کتاب مردگان سبز خود اشاره کرد و گفت: خاطرم هست که زمانی که مردگان باغ سبز را مینوشتم، میخواستم که راه به راه بگویم که این متنی است ترکی، که به فارسی گفته می‌شود بنابراین از قول هر شخصیتی یک ضرب المثل ترکی می‌اوردم و بلافاصله فارسی آن را نیز می‌آوردم. این موضوع به این خاطر است که نویسنده می‌خواهد بگوید که اصل این نوشته ترکی است.  در این جا نیز همین است. هر جا که از ضرب المثل ها استفاده شده است میخواستم بگویم که این نوشته عربی است و البته بلافاصله سعی کردم که فارسی آن را بیاورم. یک جاهایی بسیار کلیدی است و به زعم خودم استفاده های این گونه کردم. نکته مهمی که در ذهن من بود و اصلا فکر نمی‌کردم که کسی به آن پی ببرد، اسطوره بازگشت به زادگاه برای مردن بود. اصلا فکر نمی‌کردم که کسی به آن در داستان نزدیک شوم. این موضوع نیز از آن جایی در ذهن من شکل گرفت که یک نفر از بستگانم بعد از فروپاشی شوروی به ایران برگشت سپس بعد از چند سال دوباره به شوروی رفت و تا به آن جا رسید به ما گفتند که او مرد و در طرف مقابل همسر او نیز به همین شیوه مرد. این موضوع باعث شد تا در ذهن من این سوال شکل بگیرد که انگار آدم ها دوست دارند که به زادگاه خود برگردند. در پایان از توجه همه شما به این کتاب تشکر می‌کنم.