همیشه به آفریدن علاقه داشتم. آن هم آفریدنی از جنس ترجمه. ترجمه نوعی بازآفرینی است. از زبان مبدا به زبان مقصد. نوعی جدال بر سر یافتن بهترینها. بهترین واژهها، معادل ها و عبارات. در تمام این مدت که به تدریس ترجمه در دانشگاه و انجام آن به صورت حرفهای مشغول بودم، دریافتهام که کار مترجم به مراتب دشوارتر از نویسنده است. چرا که باید در عین نگاشتن، بر روی یک خط از پیش تعیین شده راه برود. باید وفادار باشد به آنچه نویسنده قصد داشته به مخاطبش انتقال دهد. باید به سبک نویسنده، هدف او، زیبایی، نفوذ کلام و طرز فکرش پایبند باشد. و این بسیار دشوار است. به خصوص وقتی قرار است ترجمه بین دو زبانی صورت گیرد که تفاوتهای فرهنگی بسیار دارند. در چنین شرایطی مترجم رابط بین دو دنیاست. دو دنیای متفاوت که هر لحظه ممکن است یکدیگر را پس بزنند. مترجم هم باید انتظارات نویسنده را مدنظر داشته باشد و هم توقعات خواننده را.
اگر مترجم بخواهد وفادارانه و دلسوزانه با تعهد به کلام و دیدگاه نویسنده و در عین حال با توجه به نیاز و حقوق خواننده بنویسد در واقع یکی از دشوارترین کارها را بر عهده گرفته و این دشواری زمانی به اوج میرسد که با آثار وزین و برجسته روبهرو هستیم. درست همانند آنچه من مبادرت به انجامش گماردم. در مقام مترجم با مجموعه داستانهایی روبهرو بودم که جایزه ادبی بنام جهانی را کسب کرده بودند. این جایزه به نام «اُهنری» مشهور است.
ویلیام سیدنی پورتر ملقب به اُهنری نویسندهای است که داستانهایش به دلیل لطافت طبع، بازی با کلمات، شخصیتپردازی شورانگیز و پایان غافلگیرانه معروف هستند. او در ادبیات نوعی از داستان کوتاه را بهوجود آورد که در آنها دسیسهها و گرهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیر منتظره گشوده میشود. به همین ترتیب وقتی داستانهایی موفق به کسب این جایزه و عنوان میشوند این یعنی بزرگان کنار هم جمع شده و بر سر ممتاز بودن این آثار به اجماع نظر رسیدهاند. پس ترجمه اثر برجسته هم ناگزیر باید برجسته باشد. تمام تلاشم را بر این نهادم تا تمامی مفاهیم و منظور کلام نویسنده را اول خود به راستی درک کنم و بعد به درستی انتقال دهم. این بود که زندگی جدیدی در من آغاز شد. نوعی حس کاوش برای یافتن بهترینها. برای کشف کردن. برای بیشتر دانستن. با تک تک داستان ها روزگار گذراندم. با داستانِ «نعیمه» گریستم. با «اشباح» ترسیدم. با «صورتک خرگوش» همذات پنداری کردم. «مهربانی» را در تمام وجودم حس کردم. برای جدایی «خاور از باختر» تاسف خوردم. با «ژرف» قلبم به درد آمد. «هیچ موجود زندهای تنها زندگی نمیکند» را خواندم، فکر کردم و به گذشته بازگشتم. با داستان همنامِ کتاب بارقهای از امید در سراسر وجودم درخشید. و به همین ترتیب با تمام داستانهای «زنی که با من در یک خانه زندگی میکرد» روز و شب سپری کردم. در تمام طول این مدت موضوعی که برایم بسیار جالب و حائز اهمیت بود میزان توجه تمام نویسندگان به روابط انسانی و تجلی عشق و امید در این روابط بود. فصل مشترک تمام داستانها عشق بود. عشق به مادر، به همسر، به پرستار، به زندگی و به تمام موجودات روی کره خاکی. میشد دریافت که هدف تمام نویسندهها نوعی یادآوری است. فراخواندن انسان به زندگی و توجه به درون خویش. آن جا که عشق هست و خودش همه کار میکند. باید دید، باید شنید، باید توجه کرد، باید عاشق بود تا زندگی کرد. هنوز هم در دنیای مدرن و آهنی، روابط انسانی جایگاه ویژهای دارند. موجودات روی زمین نمیتوانند بدون یکدیگر بمانند و ادامه دهند. باید بتوان مهربانی را در تمام کائنات درک کرد و گسترش داد. باید صبر کنیم تا بدانیم. باید مقاوت کنیم تا بمانیم. هنوز هم جهان پر است از انگیزههای ناب برای زندگی. از خاطرات بیبدیل که به ما توان لبخند زدن میدهند. از هدفهای دور ولی قابل دسترس که به ما انگیزه بلند شدن میدهند. اینها همان چیزهایی هستند که من از خواندن و زیستن با این مجموعه داستان آموختم. همانهایی که هدف نویسندهها و البته داوران برای انتخاب این داستانها بوده و آن را با زیبایی تمام و توانایی بینظیر در برجستهسازی عناصر خاصی از لایههای زیرین جامعه و شاخ و برگ دادن به آن با استفاده از ایجاز کلامی به مرحله انجام رساندهاند.
ترجمه کتاب «زنی که با من در یک خانه زندگی میکرد» را با احترام تقدیم میکنم. امید است مورد توجه و رضایت قرار گیرد.
* این مطلب توسط مترجم کتاب نوشته شده است.
منبع: الف