یوما، داستانِ قطره است و دریا؛ خدیجه کبری و محمد مصطفی. نه همان داستان که قطره میرود تا به دریا برسد؛ که این قطره و این دریا هر دو در حرکت، به سوی هم، و با هم، تا به آسمان.
داستانِ قطره، داستان بانو است که یقین دارد مَلِکی در خواب، او را برده به دیدار دریا. ایستاده بر نقطهای، در میان سلسلهای از نقاط به هم پیوسته، زلال، تابیده در هم، موج در موج، غلتان، از زمین تا آسمان، متصل، آن چنان نرم که خطی از اتصال دریا به آسمان چشم را نیازارد.
بانو بیدار میشود و به یاد دارد در خواب، روح را دیده، بلندتر از آسمان، آبیتر از دریا، روشنتر از خورشید. و بعد، همانند دیروز و دیروزهای دور، لحظاتش را آن گونه بر تن عمر میچیند که خدا را بخواهد، خدا را بخواند، خدا را بداند، خدا را بردارد و به دل بنشاند.
بانو میاندیشد، به روح دریا، به منشأ حیات. برمیخیزد و راه میافتد، که اگر تنها باشد و به دور از منشأ، قطره خواهد ماند، و حسرتی برای همیشه، جان او را خواهد کشت.
بانو میشنود، صدای دلنشین را، همانند غلت زدن موج بر موج، در صبحی ساکت؛ همان خواب و همان دریا. صدا از سوی کوههاست، از جبل النور، که ذکر میگوید، چهار تکبیر را. که الله سبحان است، و حمد مخصوص اوست، و کسی جز او سزاوار پرستش نیست، و بزرگیاش در وصف نگنجد.
بانو تکرار میکند ذکر شنیده از سوی جبل النور را، هفت بار در هفت دور متصل، به طواف کعبه، و قطره قطره اشک، و تمنای وصال.
بانو میبیند، محمد امین را که نزدیک میشود، نه مردیست که قدم برمیدارد بلکه خورشیدیست در حال تابش، روشنتر از صبح سپید. یا که دریاییست بی کران، صاف، شفاف، آن سویش پیدا، دست در دست نسیم، در جانش آب میغلتد بر آب.
بانو حس میکند همه هستی را در نگاه محمد، همهای که خود بخشی از آن است. در دلش نوری روشن میشود، به سرخی گونههای شرمسارش از اختیار حیا. سر به زیر میاندازد به حجب، و کامش شیرین میگردد از شیرینی پیوندی نزدیک.
بانو قاصدی میفرستد، سوی محمد امین، که تمنای پیوند بانو را به گوش او برساند، در نهایت آزرم، آن چنان که تمنایش در دل آبی دریا شعف انگیزد، و قطره از پی قطره در جانش به خروش آید.
و حالا دیگر داستان، داستانِ دریاست که سوی قطره میرود؛ که قرارِ نبی همین است، که خم شود، قطره از زمین بردارد و به پهنۀ بیکران دریا برساند؛ که مبادا از آسمان، ریسمانی تا به زمین آویخته باشد و دستی نرسیده به آن، باقی بماند.
و من، ناظری از دورهای دور، که داستانِ قطره و دریا را تا به همین قدر میدانم، و همین قدر میدانم که باید داستان روایت شود، داستان میسازم از این پیوند.
در طراحی داستان، کسانی را جای دادم در گوشه گوشۀ دریا برای پاسبانی از حرمتها، که سرورشان ابوطالب بزرگوار، و پس از او حمزه و عباس و جعفر و زید. بردگان نیز تا ندای وحی را شنیدند از جانب دریا، به کمک آمدند، هر یکی ایستاده در نقطهای، و میسره از همه استوارتر، زیرا که او هم جانب بانو را داشت و هم جانب مولا را، و پاسبانتر از سایر بردگانِ پاسبان بود.
از حریم قطره نیز میبایست پاسبانی کرد، زیرا در مکۀ آن روز رسم بر این بود که لطافت را بگیرند از لطیف، و چه حریمی لطیفتر از حریم بانو در میانۀ قطرات. از دوست و آشنا گرفته تا کنیز و غریبه، همگی به یاری شتافتند. بحریه آمد و شد کنیز بانو، همه وقت و همه جا. شجاع بود، همان گونه که بانو. معتقد بود و بر اعتقاد پایدار، همان گونه که بانو. دلش به رحم میآمد سریعتر از پلک بر هم زدنی، همان گونه که بانو. و شیرین سخن میگفت، همان گونه که بانو. امایمن و حنیسه هم بودند، اما بحریه بهترین انتخاب بود برای اینکه از نزدیک چشم بدوزد بر حریم بانو، آنقدر نزدیک که صدایش کند یوما.
از میان دوستان نیز، نفیسه داوطلب شد به بودن. هر چند بحریه تمام و کمال حضور داشت، اما کسی چه میداند، شاید دل بانو هوای دوستی را کرده باشد که هر دو مونس و همدم یکدیگر باشند از دوران کودکی. پس نفیسه آمد و ماندگار شد، و اگرچه کمی تلخ سخن میگفت و درشت، اما دلسوزیاش برای پیشبرد داستان نیاز بود.
کودکانی نیز باید حضور داشته باشند تا لطافت و عطوفت قطره و دریا را معصومانه به تصویر کشند. پس ربیع و وهب را آوردم. پدر و مادر را نیز از آنان گرفتم زیرا که میدانستم بانو، یتیمان مکه را مادری میکرده است بهتر از مادر خودشان.
در همین حین، نگاهم افتاد به دستان توانگر بانو. حالا که دستان او توانمند است، تهیدستانی هم باید او را همراهی کنند، پس رشیدۀ صحرانشینِ رنجدیده، آمد و شد میهمان سفرۀ بانو.
و ساعتی بعد ثویبه به میهمانی آمد که نمایندهای باشد از جانب اسرا، آنها که در بساط عیش و عشرت مشرکان رنج اسارت میبرند و تازیانۀ بیعدالتی بر جانشان مینشیند.
دستان بانو، دریا را نشان میداد، دریای آبی و آرام را که به ندای وحی برخاسته بود و تکبیر میگفت و نگاهها را به سوی خود جذب میکرد. در برابر این آبی آرام، یقین چشمانی مکار کمین میکنند از برای تهاجم، به غارت آرامش. و نگرانی بانو از هماینان بود؛ ابولهب و امجمیل، ابوسفیان و هند، ابوجهل و عاص و ولید و مردمی جاهل، که تا توانستند بر آرامش دریای بانو و محمد مصطفی تاختند، و سمیه و یاسر داستان را که احدیت خداوند، ورد زبانشان بود به شهادت رساندند، اما هر چه کردند نتوانستند مانع از تولد کوثر شوند.
این من، که موظف به نوشتن داستان یوما بودم، هر چه را گفتم، در تاریخ خواندهام.
منبع: الف