مجموعه نمایشنامه «کاری باید کرد» اثر صادق عاشورپور، شامل چهار نمایشنامه به نامهای «پهلوان»، «علم»، «عمونوروز» و «کاری باید کرد» است. این مجموعه نمایشنامه که برای مخاطبین نوجوان تألیف شده، امکان اجرای مدرسهای را هم ـ براساس ترکیببندی ساده و دکور سبک ـ فراهم میکند. نمایشنامه «کاری باید کرد» این مجموعه نگاهی است به زندگی شهید حسین فهمیده است. صادق عاشورپور در زمره اساتید پیشکسوت ادبیات نمایشی به ویژه ادبیات نمایشی سنتی ایرانی به شمار میرود. او از سن ۱۶ سالگی یعنی از سال ۱۳۴۸ تاکنون در وادی هنر نمایشی ایرانی به فعالیت مشغول است؛ مینویسد، بازی میکند و البته کارگردانی هم؛ با این همه نام او بیش از هر چیز با هنر نمایشنامهنویسی و پژوهش در نمایشهای سنتی ایرانی از جمله گونههای نمایشی سیاهبازی و تختحوضی سپری شده است. نمایشنامه «علم» و «پهلوان» ۲۸ سال پیش نوشته شده است دو نمایشنامه «علم» و «پهلوان» برای چاپ بازنویسی شد. «علم» روایت عدهای نوجوان است که تصمیم دارند شب عاشورا تعزیه برگزار کنند و در این حین اتفاقی خاص برای آنها رخ میدهد. نمایشنامه «پهلوان» نیز قصه دانشآموزی است که درباره یک پهلوان انشا مینویسد. نمایشنامه «کاری باید کرد» درباره شهید حسین فهمیده است و در حوزه تئاتر دفاع مقدس میگنجد. «عمو نوروز» قصه کودکی است که پدری ندارد تا در شب عید برای او لباس و کفش نو بخرد، ولی دوستان او پولی جمع کرده و برای او هدایایی تهیه میکنند. صادق عاشورپور، متولد ۱۳۳۲در همدان است. او درباره خود میگوید: من در بدترین و پایینترین قشر طبقاتی جامعه به دنیا آمده و پرورش یافتم. احساس نوستالژی به این قشر دارم و بر این باورم که رشد و تعالی این طیف محروم، تاثیر زیادی در رسیدن به یک جامعه آرمانی دارد. از طرفی دیگر، سابقه هنری و آموزشی من، که بر پایه ۴۵ سال فعالیت مستمر و بیوقفه در بدنه آموزش و پرورش و فرهنگ و هنر این کشور شکل گرفته است، به من حس مسئولیتی میداد که این تجارب را در اختیار جوانان و مردم علاقهمند به مقوله هنر قرار دهم. «ابوذر تنها»، «بازیها، کوچهها، محلهها»، «پیوستگان»، «میرمیران»، «کچلها و متلها»، «شاهدان»، «مقصر کیه» و «نگاهی به مراسم بارانخواهی چمچه خاتون» از جمله آثار منتشر شده عاشورپورند.
بخشی از این نمایشنامه را در ادامه میخوانید: رسول با لگد به در میکوبد. صدای در، در صدای جنگ فید میشود. چند نفر تابلویی از تانک میسازند که در حال پیشروی است، از سویی حسین (حامد) به سوی تانک کوس برداشته و میدود، به تانک نزدیک میشود، به زمین دراز میکشد، تانک به روی حسین میرود و نارنجکها منفجر و تانک متلاشی میشود. بچهها (رزمندگان)(تکبیرگوی).
رزمندگان: الله اکبر! الله اکبر!
افکار: تموم شد؟
رسول: هنوز نه آقای افکار…
افکار: خودتون گفتین آخرشه.
رسول: نه!
یورش: شهر…
رسول: بچهها، شهر! تابلوی شهرو بسازین!
بچهها در هم میگردند، قیل و قال میکنند، تابلویی از بخشی از شهر را به نمایش میگذارند. مردم در حال کار و تلاش. یورش صدای مارش جنگ را تقلید میکند و صدای یورش در صدای مارش فید میشود. برادر حسین (بابک) سوار بر دوچرخه وارد میشود.
برادر حسین: (بابک) حسین! حسین! برادرم حسین!
چند نفر: حسین چی؟
برادر حسین: (بابک) کاری کرد کارستان، کاری کرد کارستان!
چند نفر: چی کار کرد؟
برادر حسین: (بابک) چندتا نارنجک بست کمرشو رفت زیر تانک عراقیا!
چند نفر: اونوقت؟
برادر حسین: (بابک) تانک آتیش گرفت، دود شد رفت هوا! بقیه ترسیدن و دارن فرار میکنن!
چند نفر: حسین؟
برادر حسین: (بابک) معلومه… شهید شد.
یک نفر: پدر مادرتون…؟
برادر حسین: (بابک) هنوز خبر ندارن.
بابک به سرعت بیرون میرود. افکار در سکوت میگرید. بچهها ولوله میکنند، اینسو و آنسو میدوند.
رسول: بچهها خسته نباشین…
بچهها: (قاطی) سلامت باشی، ممنون…
رسول: آقای افکار تموم شد.
افکار سر خود را بالا میگیرد و اشک چشمان خود را پاک میکند.
افکار: خسته نباشین.
رسول: سلامت باشی آقای افکار.
افکار: چقدر خوب بود.
حمید: نمایشمون؟
افکار: آره، نمایشتون.
حمید: (مشت بالا کرده و نعره میزند) هی…!
بچهها: (فریاد میزنند) هی…!
رسول نزدیک افکار میرود و به چهرهی وی دقیق میشود.
رسول: شما گریه کردی آقای افکار؟
افکار: (دست به چشمان خود میکشد) نه…
رسول: چرا.
افکار: البته یه خورده…
رسول: واسه چی؟
افکار: واسهی شهادت رهبر رهبرم…
رسول: حسین؟
افکار: حسین.
بچهها مبهوت گرداگرد رسول و افکار نور میرود.