سیدمهدی شجاعی بار دیگر داستانی تکراری و شنیده شده را به شکلی قلم زده که خواندنش برای کودک و بزرگسال جذاب است. در این سبک کتابها شجاعی به نکاتی اشاره میکند که در کمتر جایی خوانده یا شنیدهایم. کتاب ماجرای یک نامه از همین دست است. ماجرای یک نامه از زمانی روایت میکند که پیامبر اسلام برای خسرو پرویز پادشاه ایران نامه مینویسد.
پیامبر اکرم (ص)به یکی از اصحاب خود به نام عبداللهبنخدافه سهمی قریشی مأموریت داد نامهاش را برای خسرو پرویز، پادشاه ایران ببرد. خسرو پرویز زمامدار ایران بود که پس از انوشیروان به سلطنت رسیده و ۳۲ سال پیش از هجرت پیامبر بر تخت سلطنت نشسته بود.
سفیر پیامبر وارد دربار شد و خسرو پرویز دستور داد نامه را از او بگیرند، ولی سفیر گفت: «باید نامه را شخصاً به او بدهم.» متن نامه پیامبر این بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد، فرستاده خدا، به کسری، بزرگ ایران. درود بر آن کسی که حقیقت را بجوید و هدایت را پیرو باشد و به خداوند و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد که جز الله معبودی نیست و شریک ندارد و یگانه است، و گواهی دهد که محمد بنده و فرستاده اوست. من تو را به سوی خدا میخوانم. فرستاده خدا برای همگان هستم تا آنان را بیم دهم و حجت را بر کافران تمام کنم. اسلام بیاور تا در امان باشی و اگر از اسلام رویگردان شوی، گناه مردم مجوس بر گردن تو است.
در دربار خسروپرویز، هنوز مترجم از خواندن نامه فارغ نشده بود که زمامدار ایران سخت بر آشفت و نامه را از مترجم گرفت و پاره کرد و فریاد کشید که: «این مرد را ببینید که نام خود را پیش از نام من نوشته است!» و دستور داد فوراً عبدالله را از قصر بیرون کنند…
شجاعی این داستان را با بیانی شیرین برای گروه سنی ب و ج نوشته است و سیدحسامالدین طباطبایی تصویرگری آن را بر عهده داشته است. طباطبایی متولد سال ۱۳۵۲ و کارشناس ارتباط تصویری است. او بیش از ۳۰ اثر کتاب کودک و نوجوان را تصویرگری کرده و به مدت ۷ سال تصویرسازی و مدیریت هنری در مطبوعات کشور را به عهده داشته است. همچنین او برنده بیش از ۱۰ جایزه داخلی و بینالمللی از جمله پادورا (ایتالیا)، برگزیدهی نمایشگاه تصویرسازی بلگراد، برنده جایزه جشنوارهی مطبوعات، جشنوارهی هنر جوان، جشنوارهی خیال و رویا، جشنوارهی جهان اسلام، جشنوارهی کتابهای درسی، جشنوارهی مولانا و… شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: دو مرد با تعجب و حیرت، در میان مسجد چشم میگردانند و وقتی هیچ نشانی از تخت و تاج نمیبینند، از کسی که کنار در ایستاده، میپرسند: پس پیامبر کجاست؟ و مرد اشاره میکند به مرکز مسجد و میگوید: آنجا درست در میان مردم. مردم از جا بلند میشوند و راه باز میکنند تا آن دو بتوانند با پیامبر دیدار کنند. پیش از آنکه آن دو طبق عادت، به خاک بیفتند و تعظیم و سجده کنند، پیامبر با دست اشاره میکند و میگوید: تعظیم و به خاک افتادن، فقط در مقابل خدا جایز است و من فقط بندهای هستم از بندگان خدا…