پیامبر اکرم (ص) در همه چیز نمونه و اسوه و الگو بودند، جود و سخاوت و کرم و بخشش او را قلم نمیتواند بتصویر بکشد، و حتی خیال ما مردمان این زمانه را توان تصور آن نیست.
در اولین تصویر اسلام مشاهده میکنیم؛ چون فرشته بر پیامبر در غار حراء نازل شد، و آن حضرت با دیدن این حادثه هراسان و حیران و لرزان خود را نزد همسرش، مادر مؤمنان؛ خدیجه کبری رسانید، ایشان پیامبر را دلداری داده چند جمله گفتند که تاریخ آنها را با آب طلا مینگارد: بخدا سوگند که هرگز پروردگارت تو را ذلیل و خوار نخواهد ساخت، تو به خویشانت رسیدگی میکنی، و مستمندان را یاری میکنی، و به بینوایان کمک میکنی، و در سختیهای روزگار مردم را یاری میدهی…
وقت پیامبر و زندگی و راحتی او در خدمت آسایش و نیازهای مردم بود، او تمام وقتش در پی برآوردن حاجات و نیازهای افراد جامعه بود. کافی است بدانی که دخترکی کنیز میتوانست دست پیامبر را گرفته هر جا دلش بخواهد او را ببرد تا مشکلش را برطرف سازد.
و کافی است در باب جود و سخاوت و کرم رسول خدا (ص) به گزارش جابر بن عبدالله گوش دهی که آوردهاند: هرگز از پیامبر چیزی خواسته نشد که ایشان بگوید: نه.گویا در لغتنامه پیامبر خدا (ص) کلمه “نه” اصلاً وجود نداشت. خادم رسول الله (ص)؛ انسبنمالک، میگوید: هیچکسی از پیامبر چیزی نخواست مگر اینکه آن را به او بخشید. مردی نزد پیامبر آمد، و ایشان رمهی گوسفندی که فضای بین دو کوه را پر کرده بود را به او بخشید. آن مرد نزد قوم خود رفته گفت: ای مردم ایمان بیاورید، محمد چون کسی که هرگز از فقر و ناداری نمیترسد به مردم میبخشد.
سیدمهدی شجاعی کتاب در راه مانده را برای کودکان و نوجوانان نگاشته است تا گوشهای از سخاوت پیامبر (ص) و خاندانش را در قالب قصهای شیرین به همراه نقاشهای زیبایی از فرهاد جمشیدی به کودکان و نوجوانان عرضه کند. در راه مانده داستان پیرمردی را روایت میکند که در سفری تمام دارایاش و حتی کفشهایش را از دست میدهد و در راه مدینه از بیابانها و مسیرهای صعبالعبور با گرسنگی، تشنگی، زخم و خستگی خود را به پیامبر مهربانیها میرساند. بخشندگی و سخاوت پیامبر شهره بود. پیرمرد با دلی پر امید راهی مسجد میشود و احوالات خود را بیان میکند پیامبر که خود گرسنه و بدون دارایی بود او را راهی خانه حضرت فاطمه (ع) میکند. حضرت گردنبندی را به او میدهد و این گردنبند آغاز خیر و برکتی در زندگی چندین نفر میشود…
در بخشی ازکتاب میخوانیم:
پیرمرد آنقدر سختی کشیده است که پیش از آنکه بر جایش قرار بگیرد، سر درد دلش باز میشود:
خدا هیچکس را در غربت دچار تنگدستی نکند. من در شهر خودم زندگی و آبرویی دارم. اما در این سفر دچار حادثهای شدم و همه چیزم را از دست دادم. اکنون گرسنهام! بیکفش و بیلباسم و بیآذوقه راه! خود را با سختی فراوان به شما رساندهام تا مرا از این حال و روز نجات دهید. پیامبر خود گرسنه است. لباسی که بر تن دارد، تنها لباس اوست و در خانهاش هم هیچ چیز پیدا نمیشود که بتواند گرهی از کار پیرمرد باز کند، اما عادت به نه گفتن هم ندارد! هیچکس از پیش او دست خالی برنگشته است و این پیرمرد هم نباید ناامید برگردد…