ارل.ای.گرولمن میگوید: اگر نگران صحبت با کودکانتان درباره مرگ هستید، تنها نیستید. بسیاری از ما مردّدیم که درباره مرگ سخن بگوییم، بویژه با جوانترها. اما مرگ واقعیت اجتنابناپذیر زندگی ماست. ما باید بدان بپردازیم و کودکانمان نیز باید به آن توجه کنند. اگر بنا باشد به آنها کمک کنیم باید آنها را آگاه کنیم که سخن گفتن از مرگ امری مطلوب است. با حرف زدن با کودکان درباره مرگ میتوان دریافت که آنها تا چه اندازه درباره آن میدانند و چقدر از آن بیخبرند. اگر کودکان این موضوع را درست نفهمند همواره نگرانند و میترسند. این وظیفه ماست که شناخت و اطلاع کافی در اختیار آنها قرار دهیم. گرچه صرف سخن گفتن کافی نیست اما بدون سخن، توان کمک کردن ما محدود میگردد. آنچه درباره مرگ به بچهها میگوییم و زمان سخن گفتن ما بستگی به سنّ و تجربه کودکان دارد. البته این امر به تجارب، باورها، احساسات و وضعیتی که ما خودمان را در آن درک میکنیم نیز بستگی دارد چه، هر وضعیتی که ما در آن هستیم با وضعیت دیگر متفاوت است. برخی مباحث مربوط به مرگ ممکن است از طریق اخبار یا برنامههای تلویزیون و در فضایی تقریباً غیر احساسی مطرح شود. مباحث دیگر ممکن است ناشی از بحرانهای خانوادگی و کاملاً احساسی باشد. این اطلاعات نمیتواند در خور هر موقعیتی باشد. بلکه تنها دادههایی کلیاند که برخی نیازهای خانواده و کودکان را تامین میکنند.
دانستن اینکه کودکان و نوجوانان در راه شناخت و فهم مرگ مراحلی را میگذرانند میتواند موثر باشد اما لازم به یادآوری است که در تمام فرایندهای رشد، کودکان معیارهای فردی را نیز توسعه میدهند. همچنین باید به خاطر داشته باشیم که تمام کودکان تجربه منحصربهفردی از زندگی دارند و از روش خاص خود برای بیان و ابراز احساسات خود استفاده میکنند.
دین برای بسیاری از افراد که به مرگ میاندیشند و میپردازند، منبع اولیه قوت و اطمینان است. اما اگر دین در زندگی خانوادگی (پیش از مرگ) نقش برجسته و قابل ملاحظهای نداشته باشد کودک در اثر ورود ناگهانی توضیحات یا اتفاقات دینی (به هنگام رویداد مرگ در خانه) وحشتزده و سردرگم خواهد شد. کودکان کلمات را یکبهیک میشنوند و توضیحات دینی که بزرگسال را تسکین میدهد ممکن است کودک را آشفته و ناآرام کند.
کتاب مصور «پدربزرگ همه چیز را نگفته بود» را «محمدمهدی رسولی» داستاننویس و نقاش، نوشته و تصویرگری کرده است. این داستان برای برای کودکان گروه سنی (ج) نوشته شده و موضوع آن مرگ است. پسر نوجوانی به نام عباس پس از مرگ پدربزرگش به یاد حکایتها و صحبتهایی از او میافتد که پیش از مردن برای او دربارهی مرگ و جهان پس از مرگ گفته بود.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
آبپاش را پدرم وقتی با دوستانش رفته بود به یک شهر دور، خریده بود. پدرم هر وقت آبپاش را میدید، یک آه طولانی میکشید و میگفت: یادش به خیر! همان موقع که مادرم داشت باغچه را آب میداد، سهتا گل، سر از خاک درآورد، یکی سمیه، خواهرم، یکی جلال و یکی هم من…