این کتاب توسط حامد محمدی نویسنده فیلمنامه طلا و مس نوشته شده است. این مجموعه شامل ۹ داستان کوتاه است که با نگاهی متفاوت به مرگ نوشته شده است و به نوعی سعی دارد نگاه به آن را شیرینتر جلوه دهد. یک از ویژگیهای داستانهای این کتاب، توجه نویسنده به نگاه به شخصیتپردازیهای متنوع در قالب موضوعات امروزی است.
همچنین نگاه به مظاهر ملموس زندگی در تهران، در نسبت با مسایلی شهودی و درونی که دغدغه اصلی ذهن نویسنده است از دیگر اختصاصات این مجموعه به شمار میآیند. نویسنده در این کتاب تمرکزش بر مسائلی است که اغلب در ذهن انسان معاصر با پرسش همراه میشود. مسائلی که نویسنده آنها را با زبانی ساده بازگو میکند و از این رهگذر سعی دارد مخاطب را به راحتی با عمق این موضوعات و نقش آنها در زندگی روزمره آشنا کند. وی همچنین فیلمنامههای حوض نقاشی، فرشتهها با هم میآیند و اکسیدان را در سوابق خود داراست که دو فیلمنامه حوض نقاشی و اکسیدان را کارگردانی نیز کرده است.
حامد محمدی درباره این رمان میگوید: بعد از نگارش طلا و مس خودم را از حوزه نگارش فیلمنامه دور کردم؛ چون نوشتن به نظر من کاری است حسی و گپوگفتهای رایج در حین ساخت فیلمنامه برای تغییر آن را نمیتوانم بپذیرم. به همین خاطر بود که به سمت و سوی داستاننویسی رفتم که حاصلش یک رمان و سه مجموعه داستان بود.
جلدی، سیاه سیاه با چند خط قرمز که قطع خشتی کتاب را افقی رد میکند با نام و طرح یک موتورسیکلت. این ورودی نخستین اثر داستانی حامد محمدی است؛ نویسنده جوانی که نگارش فیلمنامه تحسین شده «طلا و مس» را در کارنامه خود دارد و به گفته خودش برای دور شدن از فضای فیلمنامهنویسی قدم در وادی داستاننویسی گذاشته و در همین ابتدا با دستمایه کردن مرگ برای خلق فضاهای داستانی سعی کرده خودی نشان دهد.
مرگ به عنوان عنصر داستانی اصلی از همان نخستین روایت و از سطور ابتدایی خودش را به مخاطب نمایش میدهد و دائم برای او سرک میکشد؛ گویی مانند آرشههای ویولون بر ذهن او در حال رفت و آمدی دائمی است. این مفهوم در روایت داستانی محمدی گاهی در شکل دخترکی که تنها واسطه ارتباط با دایی مفقودالاثرش به اعتبار رویا و خواب است، خود را نمایش میدهد و با پیدا شدن جسد دایی به واسطه رویایی که دختر جوان میبیند در کنار مابقی فلشبکهای داستانی، خود را به بطن قصه میکشد و در نهایت نیز حضور خود را با مرگ مادری که از شوق وصال فرزند شهید خود، بیتاب شده و با شنیدن خبر کشف جسد میمیرد، تثبیت میکند.
مرگ اما از نگاه نویسنده گاهی نیز به شکل جوانک چشمچرانی که تصادف رانندگی اجلش را پیش چشمش میآورد، رخ مینماید و گاهی نیز با تصویرسازی رویاهای مادری که هنگام زایمان فوت میکند.
نویسنده، طرح داستانی عمدتاً زیبا و نابی برای روایت در این مجموعه دارد. طرحهایی که شاید حاصل نگاه دراماتیک او به خلق موقعیتهای تراژیک انسانی در مقام فیلمنامهنویس دارد. شخصیتهای داستانی وی نیز یله و سر به هوا نیستند. این افراد لااقل به صورت فردی، صحیح و منطقی ساخته شدهاند و شخصیت خود را به درستی در طول داستان پیدا میکنند. مثل همه انسانها در داستان، اعمالی به شدت انسانی از آنها سر میزند و البته گاهی نیز با یکدیگر مکالمات فلسفی دارند و این یعنی حضور حداکثری انسانی در فضای ذهنی نویسنده و طرح داستانی او.
نگاه حامد محمدی به خلق موقعیت داستانی و نیز موقعیتهای انسانی در این کتاب قابل تحسین است. او به اصطلاح از ماست کره گرفته است و بدیهیترین موقعیتهای انسانی را به شرایط مبدل شدن به یک موقعیت درام و گاه تراژیک تغییر داده است. انسانهای داستانی او عادی هستند. از جنس انسانیهایی که میشود در هر گوشه از شهر یافت و از همین منظر میتوان کار محمدی را در جانبخشی دوباره به این افراد ستود. کتاب حاضر، مشتمل بر مجموعه داستانهای کوتاه فارسی، با موضوعات مختلف اجتماعی است. عنوان داستانها عبارتند از: خوابهای سمانه، خدایا دستم به دامنت، چراغ خاموش، شش و سی و دو دقیقه میدان تجریش، خدا خیلی مهربونه، جادوی لامپ نئونی وسمه، من از دست عزرائیل فرار کردم، سین و میم و چند حرف دیگر و آخرین داستان با نام پشهجون دستت در نکنه!
در ادامه بخشی از داستانها را می خوانیم:
بخشی از داستان «خوابهای سمانه» این کتاب:
«سمانه اما این روزها مثل قدیم نبود. از آن سالها خیلی گذشته است. سمانه الان بیست و هفت سال دارد. دختری زیبا و مهربان و دوستداشتنی برای همه بود. موهایش هنوز طلایی و مجعد بود. پیچوتاب موهای طلاییاش او را زیباتر میکرد… سمانه برعکس برادرش بیشتر آهنگهای سنتی گوش میداد. صدای تار و سهتار را که میشنید، حالش عوض میشد. چشمانش را آرام میبست و سرش را تکان میداد…»
داستان «خدایا، دستم به دامنت» اینگونه آغاز می شود:
«همانطور که روی تخت خوابیده بودم، فقط میتوانستم صورت همسرم و پرستاری را که در کنارش حرکت میکرد، ببینم. چهره دو نفر خدماتی بیمارستان را که تخت مرا هل میدادند، اصلاً نمیتوانستم ببینم. معلوم بود که هل دادن تختهایی که به اتاق عمل میبرند، برای آنها کاری عادی و روزمره و تکراری است…»
در داستان «چراغ خاموش» آمده است:
«همیشه برای بازگشت عجله داشت تا دخترش را ببیند. دختری که تمام زندگیاش بود و بعد از ازدواج دو دختر و یک پسرش، تنها فرزندی بود که در خانه مانده بود. «اعظم» نوزده سال سن داشت و دیگر وقت ازدواجش بود. اما برخلاف بقیه دخترهایش، تا این سن حتی یک خواستگار هم پیدا نکرده بود. اعظم، به خاطر بارداری همسرش در سن بالا، دچار عقبماندگی ذهنی بود. به قول دکترها «سندروم دان»…»
در بخشی از داستان «شش و سی و دو دقیقه میدان تجریش» میخوانیم:
«ترافیک خیابان ولیعصر، روانتر شده بود. اما هنوز ماشینها در نزدیکی هم و با فاصلهای کم، حرکت میکردند. نمیخواستم از موتور پسر جوان فاصله بگیرم. پایم را روی پدال گاز گذاشته بودم و حواسم به هیچ چیز نبود. فقط برایم مهم بود یکبار دیگر چشمهای دختر جوانی را ببینم که مثل چشمهای خودم بود…»
در داستان «خدا خیلی مهربونه» آمده است:
«آن روز تلخ و سخت، وقتی به خانه رسیدم، زنم مادر را رو تخت اتاق خودمان خوابانده بود و داشت شانههایش را ماساژ میداد. تختخوابی که مادرم هیچوقت روی آن نمیخوابید. با اینکه از نسل قدیم بود، اما به خیلی چیزها اعتقاد داشت. مثل همین که هیچوقت روی تخت دو نفره من و همسرم نمیخوابید. اما آن روز ، همه چیز فرق میکرد…»
قسمتی از داستان «جادوی لامپ نئونی وسمه»:
«دلم میخواست وسط ظهر تابستان گرم روستا، از خانه پدربزرگ فرار کنم و پاهایم را توی چشمه زلالی فرو کنم که خنکیاش، در آن گرمای روستا، تا وسطهای استخوانم را خنک میکرد. دلم میخواست سرم را در گرمای تنور نانوایی مادربزرگم فرو کنم تا عطر نانهای خانگی او، تمام مشامم را برای یکسال دیگر که به روستا بر میگردم پر کند…»
داستان «من از دست عزرائیل فرار کردم» اینگونه آغاز میشود:
«امشب برای تزریق یک آمپول خیلی معمولی که چیزی شبیه همان پنیسیلین خودمان است، به بیمارستان کوچک و جمعوجور سر کوچه رفتم. فاصله آنجا تا خانه ما درست مثل وقتی است که از یک تا صد و بیست و شش را به آرامی بشماری…»
در بخشی از هشتمین داستان این کتاب به نام «سین و میم چند حرف دیگر» میخوانیم:
«وقتی زن جوان در مغازه را باز کرد، بوی شیرین پیراشکی و نان شیرینی که از داخل فر مغازه بیرون آمده بود از فرصت استفاده کرد و از لای در به داخل مغازه خزید. تمام شامهام از عطر شیرین شیرینی پر شد. همان عطری را که خاطرات زیادی را از او به یاد میآوردم. عطری که شوهرم هم آن را دوست داشت و روزهای آخر عمرش که شبها به خانه میرسید، مدام از آن حرف میزد…»
در داستان «پشهجون دستت درد نکنه» که آخرین داستان از این کتاب است آمده:
«صدای بلند هانیه و حرفی که زده بود، توجه پیرمرد و پیرزنهایی که توی پارک نشسته بودند، به سمت آنها جلب کرد. هانیه از نگاه مردم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. سیامک هم کمی توی صندلی فرو رفت تا از چشم مردم دور بماند. سیامک فکر کرد هانیه او را شکست داده و بحث را به هر جایی که دلش خواسته برده است…»