دکتر پارکینگ اثر فرانتس هوهلر نویسنده و طنزپرداز سوئدی است.
این کتاب روایتگر غریبهای در یکی از شهرهای سوئیس با نام عجیب دکتر پارکینگ است.
او دکتری زبان دارد و به خاطر واژه دکتر قبل از اسمش همه مردم شهر او را با پزشک اشتباه میگیرند و همین نقطه آغاز داستان است.
مردم این شهر به خانه دکتر پارکینگ میروند تا با او درد دل کنند و از مشکلاتشان بگویند.
شخصیت اول داستان ما هم که بسیار مهماننواز است با یک فنجان چای معطر از مهمانانش پذیرایی میکند و به خاطر داشتن اطلاعات عمومی بالا که آن هم به علت خواندن کتابهای زیاد است به آنها توصیههایی میکند که همگی به سادگی عملی میشود و نتیجهبخش است.
به همین دلیل آوازه دکتر پارکینگ خیلی زود در شهر میپیچد. اما از آنجا که هر فرد مهربان و موفقی دشمنانی هم دارد و دکتر پارکینگ نیز از این قاعده مستثنی نیست، چالشهایی برای این فرد غریب در شهر به وجود میآید و تا جایی پیش میرود که…
این کتاب با ترجمه روان رکسانا سپهر برای گروه گودک و نوجوان منتشر شده است.
یکی از نکات جالب کتاب سرآغاز آن است که نویسنده با مخاطب خود که کودکان و نوجوانان هستند مستقیم صحبت میکند و از آنان میخواهد که قبل از شروع کتاب، اول سراغ درسها و تکالیفشان بروند و بعد از اتمام آن کتاب را باز کنند و برای اینکه نشان دهد منتظرشان میماند صفحهای را برایشان خالی میگذارد، که این نشاندهنده زنده بودن ارتباط بین نویسنده و مخاطب است.
هشیاری، سطح بالای اطلاعات و در کنار آن خوشقلبی و مهماننوازی از نکاتی است که در داستان به شکل کلیدی به آن پرداخته شده است. این داستان به مخاطب خود نشان میدهد که خوشقلبی و خیرخواهی در کنار مطالعه و اطلاعات عمومی بالا میتواند هر مشکلی را حل کند و هر نقشه شومی را نقش بر آب کند و مخاطب به خوبی در مییابد این زیرکی حاصل مطالعه فراوان است که خود تشویقی بر خواندن و خواندن و خواندن است…
نکته دیگر سادهزیستی دکتر پارکینگ است. دکتر پارکینگ با این سطح از اطلاعات در خانهای زندگی میکند که بیشتر قسمتهای آن را کتاب پوشش میدهد و مهماننوازی آن با یک فنجان چای معطر است. به همین سادگی و صمیمیت. درست مثل تمام توصیههایش به مراجعهکنندگانش که همه از نیکخواهی است و توجه به نکات ریزی که همه آدمها در روزمرگیهایشان به دست فراموشی میسپارند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
روزی خانمی از آنجا عبور میکرد، تا تابلو دکتر پارکینگ را دید بیدرنگ زنگ زد.
دکتر پارکینگ در را باز کرد و به آن خانم گفت:
– سلام! چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
– آقای دکتر! به کمکتون نیاز دارم.
– بفرمایین تو، الان براتون چای درست میکنم.
بعد او را به آشپزخانهای راهنمایی کرد که عجیبترین کتری دنیا در آن برای خودش قلقل میجوشید. یک کتری بزرگ طلایی که درست مثل ماشین بخار دود میکرد…