صلح از ذهن انسانها ریشه میگیرد.
هر انسانی در یک محیط سالم میتواند با ارزشهای زندگی آشنا شود، خود و دیگران را دوست داشته باشد، به همه موجودات احترام بگذرد و بیاموزد که اجازه ندارد حق حیات و زندگی را از کسی دریغ کند.
جنگ نیز از ذهن انسانها ریشه میگیرد.
بدین ترتیب باید در همانجا جنگ را خشکاند و به جای آن صلح، تفاهم، شکیبایی و عدالت را آموزش داد.
داستانگویی یکی از روشهای آموزشی بسیار سازگار با روح و طبع انسان است .در واقع آموزههای مورد نیاز ذات بشری با زبان داستان برای یادگیری مناسبتر است.
آنچه مد نظر است آموزش صلح به کودکان با رویکرد ادبیات داستانی و تعبیر و معناگویی این هدف برای کودکان است.
ادبیات غنی و ضرورت داشتن نگاهی کودکانه به این موضوع آنچنان مهم است که باید برای کودکان با استفاده از ادبیات خاص خودشان استفاده کرد.
«فرهنگ صلح» مجموعهای از ارزشها و نگرشها و قواعد رفتاری و سبکهای زندگی است که بر احترام گذاشتن به حقوق انسانها، نفی هر نوع خشونت و تبعیض، احترام به تنوعها و تفاوتها، حفظ و حمایت از محیط زیست، به رسمیت شناختن حق حاکمیت و آرای ملی متکی است، ضمن اینکه به ملتها رفتاری توصیه میشود که بر پایه تفاهم، درک متقابل، مدارا و گفتگو باشد.
آموزش صلح به دانشآموزان، این توانایی را به آنان میدهد که نشانهها و تظاهرات خشونت را در کلاس و مدرسه و جامعه تشخیص دهند، علاقه به صلح و رفتارهای مسالمتآمیز و احساس همکاری و روحیه همدردی در آنان رشد پیدا کند تا بتوانند در تعارضات و دعواها و اختلافات خود در مدرسه، از راهحلهایی غیر از خشونت استفاده کنند.
لیدا طرزی در کتاب تا آن روز داستانی را از جنگ و صلح کلاغها روایت میکند. داستانی مبتنی بر باور کودکان از زندگی و دوستی پرندهها.
تا آن روز با تصویرگری راضیه شیخعلی از آرامشی میگوید که کلاغها آن را بر هم میزنند، به سارها حمله میکنند و زورگویی میکنند. زندگیها به هم میریزد و زیباییها به زشتی بدل میشود. سارها شجاعانه دفاع میکنند و جوجههایشان غمگیناند از زخمی شدن. کلاغها زور میگویند و سارها زیر بار حرف زور نمیروند و سعی در حفظ آزادیشان دارند.
در این میان کلاغی مهربان جوجه ساری را از مرگ نجات میدهد و از او نگهداری میکند. برایش از صلح میگوید و دوستی.
او با مهرش انقلابی میکند در این جنگ و سر میدهد آواز صلح را…
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
هیچکس یادش نمیآمد جنگ از کجا شروع شد.
آخر روزگاری آنها در صلح و صفا زندگی میکردند. همه مثل هم زندگی را دوست داشتند.
پرواز را دوست داشتند.
دوست داشتند لانه درست کنند و جوجه بیاورند و از اولین پرواز جوجههایشان کیف میکردند.
این بود و بود تا آنکه یک روز کلاغها که چاقتر و قویتر از سارها بودند به آن ها زور گفتند.
گفتند باید هرچه ما میگوییم قبول کنید وگرنه…