آه «پاریس‌پاریس» خیال یک تبدیل دروغین!

به گزارش خبرنگار صبا، کتاب «پاریس‌پاریس» به قلم سعید تشکری توسط انتشارات نیستان به چاپ دوم رسیده است و در این کتاب نویسنده سعی داشته بر اساس مستنداتی زنده و از نظر دورمانده به برملا کردن بخشی از تاریخ معاصر ایران و موقعیت و دیدگاه‌ برخی روشنفکران دوران پهلوی بپردازد.
بر همین اساس نصرالله قادری کارگردان، منتقد، نویسنده، مدرس سینما و تئاتر در یادداشتی به کتاب «پاریس‌پاریس» سعید تشکری پرداخته است و آن را راوی درد مشترک بشریت می داند.
متن یادداشت به این شرح است:
«به نام خداوند قلم، زیبایی و عشق
نمایش دروغ بزرگ!
_«پاریس‌پاریس» آن‌چنان که من دیدم.
نوشتن برای فراموش کردن نیست، عرقریزان روح نیست. برای به‌یاد آوردن نیست. نوشتن حضور در جشن عشقِ خون است. خود را قربانی کردن است. قربانی کردن عزیزترین داشت آدمی است. فدا کردن همه چیز است. ریاضت است. هنگامه‌ای که در مسجد، خانه‌خدا، مسجدی که بانویی به عشق امام غریبان ساخته است، حمام خون به راه می‌اندازند تا «نمایش دروغ بزرگ!» با نام جعلی «گریز از ارتجاع» را به صحنه ببرند. و تصور می‌کنند که آدم‌ها خواسته و ناخواسته در جریان زندگی اجتماعی و سیاسی به ایفای نقش خواهند پرداخت که به گونه‌ای احمقانه و به اجبار به آن‌ها تحمیل شده است. تصور می‌کنند که می‌توانند به زور راهی به دروازه‌های سرزمین آرزوها که بهشت زمینی‌اش می‌‌خوانند، بسازند و مردمان را پشت سر خود به این جاده بکشانند؛ بی‌آنکه بدانند وقتی درِ این دروازه پشت سرشان بسته شود، خود را در جهنم می‌یاند. آه «پاریس‌پاریس» خیال یک تبدیل دروغین! وهم، سایه، پرهیب! حکایت تاریخی یک شهر، یک مسجد، یک واقعه، یک تاریخ! گذر از پوسته به هسته، باز کردن یک پنجره به سوی نور، حکایت متافیزیک تاریخ، آفرینش یک حقیقت به قدرت خلاقه هنر، همنشینی واقعیت و تخیل هنرمندانه.
یاد این شهر، این واقعه و یک دنیا شهادت در گیتی ما، به شکل دلتنگی خاموشی همواره در دلِ تاریخ باقی مانده بود. زمانه همیشه در آرزوی دانستن بود، انگار چیزی برای همیشه از دست رفته بود. او، سعیدِ غریب، تنها در زایش «پاریس‌پاریس» به قسمتی از گذشته بازگشت‌ناپذیر، آنچه به عنوان گذشته هم چنان زنده است و به عنوان زمان حال مرده است، جانی تازه بخشید که گوهرشاد از بن جانش به شادی گریست. او، سعیدِ بی‌کسی که روحش در پرواز جاودانی گذشته و نیز آینده بود و از همه چیز می‌ترسید، چون گذشته و آینده گردابی بزرگ و غیر قابل اطمینان بود، اما تسلیم نمی‌شد، نومیدانه به قایق نجات رخنه‌دار زمان حال چسبیده بود و در اندیشه گریز راهی بود که اولادش را کجا به دنیا آورد. به هر جایی می‌زد، دلش آرام نداشت. درد امانش را بریده بود. آنک «چهارمین درد» بود، ستون‌های بدنش در حال متلاشی شدن بود. بی‌که خود بخواهد «چهار تکبیر» گفت. انگار در چهارمین تکبیر بود که بر هودج نور نشست و در گوهرشاد فرود آمد. بعد دیگر هیچ نفهمید. فقط صدای آواز پرندگانی را شنید که در برابر چشم‌هایش آواز آن‌ها تغییر شکل می‌داد و آواز آن‌ها کلمه می‌شد و دست‌هایی نامرئی کلمات را به مراسمی بزرگ می‌بردند. همین وقت بود که ملک از فرنگ برگشت تا مهیارش را پیدا کند. و عشق جوانه می‌زند، ریشه می‌دواند، تناور می‌شود، بدل به درختی سترگ می‌شود. سردار حشمت جغد شومی که تاب دیدن ندارد به بهانه هرس کردن درخت، انگشتان دست مهیار را قطع می‌کند؛ بی‌‌که بفهمد این دست تکثیر می‌شود. هزارهزار دست می‌شود و حکایت دفن شده جنایت سردار را نقش می‌زند. سردار به دروغ خود را پدر ملک نموده بود و ملک چنین می‌پنداشت. شعله سوزان عشق ملک و مهیار، نور پرفروغ ایمان مردی پا برهنه و گرسنه که به عشق باورشان پای در میدانی نهاده‌اند که یک سویش سرب و گلوله است و سوی دیگرش دست‌های خالی، قلب‌های پر ایمان، حکایت قبیله‌ای را باز می‌گوید که پیش از این واقعه دفن شده است. حکایت کشتاری که به دست سردار صورت گرفت و پدر ملک شهید شد بر عشقی که آلوده نخواهد شد. سردار خیال می‌کند مشهد باید پاریس شود، بی‌که بفهمد اینجا محل شهادت معصومی است که شاهد زمانه است. پاریس‌پاریس یک خروار عشق است، یک دنیا تاریخ است و نوری است به گذشته‌ای که مغفول مانده است. اما این رو ساخت حکایت است. ژرف‌ساخت واقعه تمام حاکمانی است که خیال می‌کنند به جبر می‌توان مردمان را به بهشت دروغین برد. حکایت حاکمانی است که خود را عاشق مردم نشان می‌دهند. ملک و مهیار فریاد می‌زنند: «سردار! به عمق روحت نگاه کن! عمیق‌ترین انگیزه کار‌های خوب تو عشق نیست، نفرت است! نفرت از دین و آیینی که خیال می‌کنی به تو لطمه زده است. سردار! جانت خدا را نمی‌شناسد. عشق را نمی‌فهمد، بخشش را درک نمی‌کند. تو آرزوی نابودی داری بی‌که بفهمی میوه نفرت اگر نفرت بیشتر و زنجیری از نفرت نیافریند، بی‌تردید هرگز آبستن عشق نیست. سردار تو و همه حاکمان جباری که خیال می‌کنند می‌توانند آرمان‌شهری برای مردمشان بسازند که در بهشت زندگی کنند، در حالی که خود در جهنم زنده هستند، فقط خیالی است و بس.»
واقعه به سال ۱۳۱۴ و هنگامه برگزاری هزاره حکیم توس رخ می‌دهد. روزگار قدرت رضاخان میرپنج و حادثه خونبار کشتار مسجد گوهرشاد. اما در همین سطح نمی‌ماند. «شباهنگ» این مرغ حق در قلب ظلمت ناگهان ناله‌های دردمندی عاشقانه‌اش را سر می‌دهد تا همه قربانیان و ره‌گم‌کردگانِ شب با او به شب زنده‌داری بپردازند. سردار! حاکم! عشق را می‌کشد. مردمان را قربان می‌کند، بی‌که بفهمد عشق سرخ است و نمی‌میرد. بی‌که بفهمد گفته‌اند: خدا عشق است. بی‌که بفهمد عاشقان حق خدا را می‌بینند، حس می‌کنند، به روشنی و صراحتی که نور خورشید را شاهدند. «پاریس‌پاریس» حقیقت را با گلوله کلمات آتشین بر سپاه سیاه دشمن شلیک می‌کند. از عشق زمینی به سوی آسمان پر می‌گشاید. لایه‌لایه فربه می‌شود.
نثر شیوا، داستان‌پردازی بی‌بدیل و قدرت تخیل«علت فاعلی» مخاطب را آرام‌آرام در مسیر خود غرقه می‌سازد. نرم نرمک از خود بی‌خود می‌شوی، همپای واقعه پیش می‌روی. غرقه عشق، حق را، ایمان را، مهر را، خود خدا را فریاد می‌زنی. ملک می‌شوی. مهیار می‌شوی. در شط خون شنا می‌کنی. از هزارتوهای تاریک جهان گذر می‌کنی، ناگهان در انتهای دالان به نور می‌رسی.
دست‌هایت در پنجره ضریح قفل می‌شود. نوری از آسمان، از دل گنبد فرود می‌آید در جانت می‌نشیند، سبک می‌شوی و پرواز می‌کنی. اوج می‌گیری، به خیال سفر به پاریس به حقیقت مشهد می‌رسی. و از خود می‌پرسی: «پاریس‌پاریس با تو تا کجا رفتم؟»
«تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم
من نمی‌گویم ملائک بال در بالم شنا کردند
من نمی‌گویم که باران طلا آمد،
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده،
ای پری که باد می‌بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده،
تا حریم سایه‌های سبز
تا بهار سبزه‌های عطر
تا دیاری که غریبی‌هاش می‌آمد به چشم آشنا،
رفتم.»
زنده یاد اخوان ثالث
«پاریس پاریس» حکایت درد مشترک بشریت است. بی‌تردید هیچ چیز به اندازه درد مشترک بشری نمی‌تواند به سرعت و سهولت آدم‌ها را به هم نزدیک کند. جَو همدردی بی‌توقعانه انواع حالات بیم و احتیاط را از بین می‌برد، و فرزانه و عامی، دانشمند و بی‌دانش به آسانی آن را درک می‌کنند.
ادراک درد مشترک در حالی که ساده‌ترین وسیله نزدیک شدن آدم‌ها به یکدیگر است، فوق‌العاده کمیاب است. و اینجا در «پاریس‌پاریس» این واقعه در بهترین شکل ممکن خود تجلی پیدا می‌کند. به همین جهت است که «مخاطب » در هنگامه خوانش ناخودآگاه خود را در جایگاه «علت فاعلی» می‌یابد و به لذت می‌رسد. کتاب یک هارمونی زیبا از ارکستری به یاد ماندنی است.
والسلام.»
منبع: صبا