هم‌نشینی تاریخ با روایت داستانی

برای باز شناسی چگونگی استفاده از ابزار روایت و داستانگویی، در چگونگی کار نویسنده با رویکرد تاریخ‌گرایی، «پاریس‌پاریس» اثر سعید تشکری را بازنگری می‌کنیم. در این نوشتار در پی طرح کردن موضوعی به نام ماهیت روایت تاریخی هستیم. آیا چنین همنشینی‌هایی در انواع هنر به ویژه هنرهای روایی وجود دارد؟ و اگر محلی در این حوزه‌ها دارند چگونه خود را آشکار می‌کنند.

ابتدا به ریشه این مطلب وارد می‌شویم که انواع روش‌های بیان هنری مانند داستان، شعر، نقاشی، خط و غیره آیا مضاف‌الیه یا افزونه‌پذیر هستند یا خیر؟ آیا می‌توانیم کلمه‌ای را به انواع هنر بی‌افزاییم؟ مثلا بگوییم داستان سیاسی، داستان فلسفی، داستان تاریخی.

عده‌ای بر این باورند که چنین افزودن‌هایی پذیرفته است زیرا از دیدگاه‌های مختلفی به تناسب مخاطب و نویسنده آن تغییر وضعیت می‌دهند. عده‌ای دیگر نیز هنر را عاری از این گونه‌گونی‌ها می‌دانند و براین باور خود پافشاری می‌کنند که هنر فقط هنر است و کُنه دیگری نمی‌توان بر آن افزود. در هر حال محلی که می‌توان روی آن ایستاد و تغییرپذیر نمی‌نماید و در تمام آثار داستانی وجود دارد روایت است. فارغ از تاریخی و سیاسی و برچسب‌های دیگر. آن روایتی که می‌کوشد هر چه بیشتر زواید را حذف کند و در دل شخصیت‌ها و موقعیت‌ها فضایی خاص و خالص را در مقابل مخاطب خود قرار دهد.

نویسنده، روایت می‌کند، روایت می‌سازد و روایت می‌گوید. در تعریف روایت آمده است: «تعریف کردن… یک یا چند«رخداد» واقعی یا داستانی از زبان یک، دو یا چند«راوی» (کم‌وبیش مشخص) برای یک،‌دو یا چند«روایت‌شنو» (کم‌وبیش مشخص) را روایت می‌نامیم.»(سواد روایت؛اچ.پورتر ابوت؛ نشر اطراف) بنابراین تعریف، نویسنده کوشا بر آن است رخدادها را هر چه پیراسته‌تر و نمایان‌تر کند. بنا به گفته‌ی پیتر بروکس« تعریف ما از انسان بودنمان، وابسته به قصه‌هایی‌ست که درباره زندگی خودمان و جهانمان می‌گوییم. ما نمی‌توانیم در رویاها، خیال‌پردازی‌ها، یا تصورات بلندپروازه‌مان از تحمیل خیال‌انگیز فرم بر زندگی‌مان گریزی بیابیم.»(همان) نویسنده اثری می‌سازد با شخصیت‌ها و رویدادهای مشخص.

از سویی دیگر نویسنده برای خلق اثر خود به مواد اولیه‌ای نیاز دارد به منبعی که سوژه و هسته اصلی داستان خود را از آن استخراج کند. چاهی که دلو خویش بر آن افکند و عناصر خود را بالا کشد و استخراج خود را در کالبد کلمات بر جویبار کاغذ خویش روان کند. نویسنده می‌تواند دلو خویش، بر چاه جامعه و مردم بی‌افکند، مشکل یا رویداد خوش‌آیندی را در جامعه‌اش چه جهانی، چه شهری، چه روستایی و چه محلی و… ببیند و در این‌باره بنویسد. هر نویسنده دلو خویش دارد و کار خویش و در جستجویی حرفی نو که عرضه کند. در این بین نویسندگانی دست بر تاریخ می‌گذارند و تکه‌ای از آن را به وام می‌گیرند و این تکه‌ها بن‌مایه‌های ناب نگارششان می‌شود. بنمایه‌هایی که بر خواننده اثری دیگر می‌گذارد و نگاهش را به گذشته‌اش برمی‌گرداند البته با نشان دادن راهی برای امروز و شاید فراد، قدمی نو.

رمان مدرن یعنی شخصیت. شخصیت‌ها در داستان‌های موضوع محور، آینه‌ای هستند برای بازنمایی آن رویداد البته اگر نویسنده به این درایت و نکته‌سنجی رسیده باشد که حادثه را جدای از شخصیت بیان نکند و بتواند درهم‌تنیدگی عناصر را به خوبی انجام دهد و تاروپود آن‌ها را به یکدیگر ناگسستنی گره بزند. ازاین‌رو چنین شخصیت‌هایی نشان می‌دهند که آن واقعه تاریخی چه برسر مردمان آورده است. به بیانی دیگر از موثر به اثر پی خواهیم برد. چه بسیار نکته به‌جایی است که عده‌ای معتقد‌اند: هنر جز این نیست که هنرمند برای نشان دادن آتش، دود را می‌نمایاند و اگر بخواهد حرارتی را به مخاطب انتقال دهد، دست کشیدن از آتش را نشان می‌دهد. دست کشیدن از آتش کار هنر است که می‌تواند حرارت آتش را هویدا کند. می‌توان به روشنی و بسیار مدرن مشاهده کرد که نویسنده پاریس‌پاریس به چه شکل این آینه‌بودگی شخصیت‌ها را در پی روایت نمایان کرده است. روایت آینه، تاریخ مقابل آینه و آنچه مخاطب می‌بیند، شخصیت‌های داستان در دل آینه است.

حال این ترجمان روایی و این بازنمایی هنری تاریخی نویسنده‌ای می‌طلبد آشنا و روشن‌پژوه به تاریخ نادانسته. همه رفتن به غار است. غاری که اگر واردش شود در آن ناپیدا خواهد شد، اگر بدون چراغ و بدون لذت گام بردارد، پس نویسنده چراغی دارد و آشناست به راه‌ها و پیش می‌رود و پیش می‌راند این ماشین سترگ روایت را.

در صفحه ۱۵کتاب پاریس‌پاریس(ویراست دوم، چاپ دوم) است که می‌خواهند رضاشاه را در حرم امام رضا شکار کنند. آمده: «

مهیار خندید. ادیب نیشابوری آرام به احمد بهار گفت:

-چه خبر آق‌احمد؟

احمد بهار بلند گفت:

-قزاقِ بی‌پدر می‌خواهد بیاید مشهد. می‌خواهد برود زیارت آقا امامِ غریبان. شاه‌شکار است عمو.»

این گزیده‌گویی‌ها به خوبی استواری نویسنده را بر آنچه واردش شده است آشکار می‌سازد.

عبارت «شاه‌شکار» تعبیری بسیار ظریف و هوشمندانه است. واقعیتی که ممکن است عریانش جذابیتی نداشته باشد در حالی که با تزیین و آرایش و زیورآلات روایی بسیار خواستنی و توجیه‌پذیر می‌شود. هر تاریخ‌خوانی یا هر ایرانی ماجرای میرزارضای کرمانی را شنیده و دانسته است، مبارزی که مبادرت به شلیک گلوله‌ای به سینه شاه قاجار کرد و بازوبندی منقوش به شاه‌شکار را بر خود زد. حال، مهیار و احمد بهار در پی ترور شاه با تفنگ و گلوله نیستند بلکه او را با دوربین شکار می‌کنند. شاه را نشان می‌دهد که مجبور است پا از چکمه‌ی قزاقی‌اش خارج کند و همچون پیشه‌وران و حمالان، کشاورزان و دهقانان و در یک کلام مردم معمول و عوام وارد کاخ و مشهد سلطان خراسان علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) شود. و این شکار کردن، زمین زدن شاه و شاهی است که در هر جا او را با چکمه‌ها و لباس‌های قزاقی‌اش می‌شناسند. فرو می‌ریزد و عاملان این نوع قتل -معادل کشتن و نابود کردن- را به سزای عمل خودشان می‌رساند، به نوبه‌ی خودشان. احمد بهار او را از زمین برنداشته است که رضاخان او را همانطور کند، احمد بهار او را در مغزها و دل‌ها و خدای وحشت بودنش شکسته و فرود آورده‌اش و خاکسار بزرگ امام شیعه‌اش کرده است و شاه به تلافی او را نمی‌کشد. به تامیناتش می‌فرستند و در تامینات دو راه را برایش باز می‌کنند و بسیار مردم‌نهادانه و دموکراسی‌وار حق رای به او می‌دهند! تشکری در فصل ۱۰ کتاب می‌گوید: «وقتی احمد بهار از تمشیت‌خانه بیرون آمد، از سوز سرما به خود لرزید. بوی تاپاله در هوا بود، بوی ماندگی. سرداری و بیات به او گفته بودند اگر در هزاره‌ی فردوسی، برای شاه ایران شعر بگوید، به خانه خدا می‌رود؛ وگرنه بر می‌گردد به محبس. …

با خود می‌گفت و می‌رفت.

مگر این راه سخت را هزار بار، هزار کرور آدم مثل تو نرفته‌اند؟ یک بار شعر بگو، هزار بار در خانه‌ی خدا طواف کن. مگر شعر صنعت نیست. مردِ صنعت‌کار کهن؟! صنعت شعر کار توست. مگر سنگ‌تراش سنگ را نمی‌تراشد؟ یکی می‌شود سنگ و ستون حرم، بقیه سنگ لحد و سنگ موال و سنگ خانه اغنیا. نمی‌شود مگر؟ سنگ خانه شاهان را چه کسی می‌تراشد؟ چه کسی از سنگ‌تراش می‌پرسد چرا برای ستمکار سنگ تراشیدی؟»

واگویه‌ می‌کند و می‌رود تا دلش را آرام و رام کند، همچون اسبی وحشی که به بند کشیده‌اند و می‌چرخانندش تا رام شود و سواری دهد،‌ هر چه اسب سرکش‌تر، رام‌کردنش سخت‌تر ولی سواری گرفتن از آن لذت‌بخش‌تر. هر چه بود دری را باز کرد که به راه کعبه باز می‌شود و راهی را می‌رود که به کعبه و خانه‌خدا و حاجی شدن و حلق‌وتقصیر و عزت و احترام دیگران، شاید بی‌انجامد.

۶۵سال سن و آن تنگنا، احمد بهار یکی را انتخاب می‌کند و این انتخاب همان کاری را با او می‌کند که او با شاه و عکسش کرده بود، می‌شکند. میرزا رضای کرمانی، ناصرالدین شاه قاجار را کشت و خودش اعدام شد. احمد بهار از چکمه‌های رضاشاه عکس گرفت و عظمت و فَر و شکوه او را شکست، خودش هم شکسته شد و در هزاره این‌طور در ۱۴فصل بعد؛ فصل ۲۴ حال و شعر او این‌طور آورده شده است: «رفت پشت جایگاه و با دست‌هایی لرزان، از کتک‌های تمشیت‌خانه‌ی سرداری ایستاد. می‌لرزید. خواند:

تا در این عالم، فروغ از نیّر اعظم بماند

تا به دنیا، قصه از طهمورث و از جم بماند

تا به گیتی، صحبت از کیخسرو و رستم بماند

کاخ فردوسی و تخت پهلوی محکم بماند.

شعله هر چه باشد، شعله‌ی آتش است. گُر می‌گیرد و باد، آتش را به همه‌جا می‌برد. لُکّه‌ی آتش، گُله‌ی آتش می‌شود و خشک و تر  با هم می‌سوزند. بهار آتش به جان و نام و زندگی و آبرویش زد.»

نویسنده به غیر از این تلمیحات هوشمندانه اگر می‌خواهد مثلا ساخت خیابانی را در مشهد بگوید و اگر سند و مستند صحیح و کاملی از آن وجود ندارد از این عبارت استفاده می‌کند: «اهل مشهد می‌گفتند ولی‌خان اسدی این خیابان‌ها را از روی خیابان چهارباغ اصفهان احداث کرده است.» به حرف مردم و همان چیزی که در اذهان عموم وجود دارد مراجعت می‌دهد.

روایت تاریخی تنها از تاریخ روایت کردن نیست. همان آینه‌ای که در ابتدای نوشتار آمد در اصغرقزاق نمایان است. کسی که در خدمت حکومت است، زمانی که می‌گویند حجاب می‌خواهند از سر برکنند خانواده‌اش را به نقطه‌ای خارج از فرماندهی خودش می‌فرستد خودش مواخذه و اینچنین سرنوشت نامیمونی به سراغش می‌آید: «…دو نفر بودند. داشتند اصغرقزاق را لب حوض کاردی می‌کردند.

شب عید، توی حوض، زیر نور مهتاب، اصغر قزاق،‌ داشت دست‌وپا می‌زد. پرهای کبوتران توی حوض،‌ تن اصغر قزاق را گرفته بود. از آن دو نفر، آن‌که نامش غلام‌پشمی بود، گفت:

-اصغر، رفاقتی و بی‌کلک، کلکت را می‌کنم تا نگویند اصغر زورش نرسید به آق سرداری! بگذار بگویند اصغر را کشتند. از حالا، به جای‌ تو، ما توی تامینات، سر قزاقیم. خلاص،‌ رفتی زیر پلاس! می‌خواستم خونت را مثل دوغ سر بکشم؛ اما رحم کردم.

هر دو، کارد را کوبیدن توی حوض، هر کدام یک بار. بعد هم از در حیاط، زدند بیرون.»

نمونه دیگر مهیار است که از سیل قوچان بازمانده است و ننه آغا او را بزرگ کرده است. کودکی که نشان می‌دهد سیل قوچان می‌تواندچه سرنوشتی برای کودکی به او محیا کند.

گاهی تاریخ در فکر و زبان افراد جاری می‌شود: «پاکروان نامه را خواند. از قدرتِ ولی‌خان اسدی لرزید: «درست همان وقتِ آمدن، گفته است نمی‌آید. قدرت دارد که نه می‌گوید. معلوم است، وقتی شاه به او، خان‌بابا، می‌گوید، وقتی دست دزدها را از املاک خراسان قطع کرده است، وقتی پسرش به دخترشاه، نه می‌گوید و می‌خواهد با دختر فروغی نخست‌وزیر وصلت کند، همه نشان از درایت ولی‌خان اسدی دارد.»

در جای دیگر: «تصدقت، چرا اینقدر بی‌تاب هستید؟ هنوز شروع است. آیت‌الله قمی و آیت‌الله‌زاده بسیار معترضند.»

این رمان تاریخی، تاریخ دیگری در خود دارد و در پهنای تاریخ، دیروزی شگرف را به رخ خواننده می‌کشد، گذشته‌ای که مردمان روزگاران بعد را ساخته‌اند. تشکری در فصل ۳۱، فصلی که می‌خواهند زنان شفاخانه شاه‌رضا را هم بی‌حجاب کنند موقعیت را با حافظه تاریخی مشهد پیوند می‌زند و بعد از گفتن، نه نشان دادن، قساوت، شقاوت و اعتساف قزاق برای بی‌حجاب کردن طیبه در پشت شیشه مشجر، می‌نویسد: «

ملک با دو دست لباس، به سوی اتاق پرستاری رفت. صدای از طیبه نمی‌شنید. داخل اتاق شد. کفِ اتاق، یک پنس بود، یک قیچی و خون!

_آخ طیبه جان!

ملک جیغ زد. اینکه دختری، خودش را برای روسری و شلوار بکشد، تا حالا نه دیده بود و نه شنیده بود، اما دید. تصویر جنازه‌ی طیبه و انگشت او روی شیشه و اسم زنان نوغان که با خون نوشته شده بود، همیشه با ملک ماند.

به اسدی نگاه کرد:

_زنان نوغان که بودند ولی‌خان اسدی، نایب‌التولیه؟!

اسدی شتابان به سوی پرستار رفت. سرش را به شیشه کوبید.

ملک داد زد:

-زنان اهل نوغان که بودند؟

صدای اسدی به بغضی شبیه بود:

_ مهر کابینشان را بخشیدند تا در دنیا، مِهری نداشته باشند و شبانه، تدفین امام غریبان را به پا داشتند.»

این است تاریخ را به امروز آوردن به گونه‌ای که بعد از آن تاریخ مردمان خود را بازشناسیم و بازخوانیم.

و بهار در حال رفتن به حج و دیدن اوضاع و احوال زمانه خود چه خوب شعری خواند:

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 

منیع: الف