سید محمد میرموسوی را بیشتر با آقاجان سرهنگ و آقای مد و سحری‌خوان و مجموعه قصه‌ بشکن و بالا بنداز (افسانه‌های گرگان) می‌شناسیم. میرموسوی داستانهایش را در جغرافیای زیستی خود می‌آفریند و قصه زندگی و ماجراهای روستاییان پاک و بی‌آلایش شمال ایران (نویسنده زاده روستای کلاجان سادات گرگان است) را روایت می‌کند که آب و شالی و طبیعت بکر روستا آنها را به هم پیوند داده و پیوندشان بر خلاف رابطه شهری‌ها به راحتی گسستنی نیست. شش داستان در چمدان سفر گنجانده‌شده و نظرگاه نویسنده بیشتر بر کودکان و نوجوانان روستا و مواجهه آنها با موقعیتهای مختلف متمرکز است. پنج داستان از این مجموعه را از زبان راوی اول شخص (از نوجوانان روستا) می‌شنویم و تنها در داستان امتحان نهایی است که روایت به راوی‌ای سوم شخص سپرده می‌شود. زبان ساده، راویان نوجوان و گفتن از بازی و سرگرمیهای بچه‌های روستا و استفاده گهگاه و نه مبالغه‌آمیز نویسنده از گویش محلی، چمدان سفر را در حوزه ادبیات نوجوان هم پذیرفتنی می‌کند.

در داستان اول، سفر در شب، همراه ناصر که راوی داستان است و پدرش، آقای ابراهیمی که معلم مدرسه‌های گرگان بوده، لباس پلوخوری می‌پوشیم و همراه با یک کامیون سلام و احوالپرسی مادر خانواده که برای دایی حواله می‌کند با اتوبوس عبوری راهی تهران می‌شویم. اتوبوس با تنوع آدمها و فضای منفعت‌محورش انگار خردجهانی است که به دنیای زنگاربسته و ارزش‌باخته پهلو می‌زند. سرمای هوا و باران تند بهترین بهانه برای سرکیسه‌کردن مسافران کنار راه مانده است و راننده اتوبوس و شاگرد لمپنش حقوق طبیعی مسافران را زیر پا می‌گذارند و با سوءاستفاده از وضعیت نابسامان و شب قیرگون بیابانی کرایه سنگینی طلب می‌کنند. آدم بودن کافی نیست. برای این‌که جای بهتری گیرت بیاید و بتوانی صاف بنشینی و پایت را دراز کنی باید منصب و مقام دهان پرکنی داشته‌باشی. آن وقت است که چای و پسته و آجیل هم نصیبت می‌شود. ناصر شاید چیز زیادی از داستان سفر شبانه‌شان نفهمیده‌باشد اما پدر فکرمشغول و واخورده به شهر پا می‌گذارد.

داستان دوم، آن روز برفی، ماجرای تله گذاشتن و پرنده شکار کردن علی (راوی داستان) و غلامرضاست در روزی برفی که سرمایش دست را بی‌حس و کبود می‌کند. در آن برف و سرما پرنده زدن با کش‌کشی (تیروکمان) در عمل ممکن نیست و دو دوست تصمیم می‌گیرند چند تله در برف کار بگذارند تا بلکه پرنده چاق‌وچله‌ای و اگر نشد، دست‌کم یک زنجلیک (پرنده‌ای کوچکتر از گنجشک) برای خوراک شب نصیبشان شود. با وجود سادگی ظاهری داستان، دو دوست باید تجربه دشواری را از سر بگذرانند و بین پایبندی به شراکت و پشت پا زدن به رفیق یکی را انتخاب کنند. در روزی برفی از جمله داستانهای مجموعه است که در آن میرموسوی در خلق فضایی نزدیک به فضای رمان بلوغ محکم‌تر قدم برداشته‌است.

امتحان نهایی تنها داستان چمدان سفر است که راوی سوم شخص روایتش می‌کند. تصویرهایی که نویسنده از پنبه‌زار و شالی‌زار و نسق یکدست سبز و سلام و تعظیم بوته‌ها و طبیعت بکر روستا در داستان گنجانده و همین‌طور شرح زندگی روزانه مردم روستا از نقطه‌های قوت داستان است. زندگی پرمشغله روستا و کارهایی مانند گله‌داری و آبیاری حتی بر امتحان نهایی هم مقدم است و اسماعیل که باید ساعت دو بعدازظهر سر جلسه امتحان حاضر باشد ناچار می‌شود به‌جای پدر گله‌داری کند، تا پدر بتواند قرض همیاری دوستی را با یک روز کار پس بدهد. روز پرماجراتر از آنی می‌شود که پیش‌بینی می‌شد و اسماعیل چندین بلا و دردسر را از سر می‌گذراند تا داستان پایان خوشی پیدا کند و همه به کار و زندگیشان برسند. البته همیشه پای یک زن در میان است و نقش مادر را در فرجام خوش ماجرا نباید نادیده گرفت.

نویسنده که در داستانهای دوم و سوم بیشتر به بازگویی تجربه زندگی در روستا و قصه بلوغ و رشد قهرمانان نوجوانش پرداخته، در سه داستان آخر مجموعه از بازگویی تجربه زیستی و قصه‌گویی ناب فاصله می‌گیرد و لحن انتقادی پررنگ‌ و ملموس می‌شود. در مبارک‌بادی تعدادی از روستاییان (مردها و ریش‌سفیدها) با پیشکشی (مرغ یا خروس) و شیرینی (نان و حلوا) از روستا راهی شهر می‌شوند تا سال نو را به ارباب، میرزا یدالله، تبریک بگویند و برنامه نسق شالیزاری را معلوم کنند. راوی همراه پدرش و سایرین روانه می‌شود و بالاخره پس از طی دو فرسخ‌ونیم راه و با دردسر فراوان به شهر و منزل ارباب در شمال شهر می‌رسند. اما ارباب مهمان دارد و نمی‌تواند به‌اصطلاح دهاتی‌ها را ببیند. در پرچین‌ها تیر انتقاد نه ارباب و رسم شهر که تعصب و باورهای غلط مردم روستا را که مانند پرچینی بلند دخترک راوی محاصره کرده، نشانه می‌گیرد. از زبان بایرام تاج می‌شنویم که چه‌قدر از روخوانی در کلاس گریزان است چون اگر بخواهد ببیند باید سرش را به کتاب بچسباند و یا جفت تخته بنشیند. مدیر و آموزگار با اصرار و پیگیری فراوان پدر بایرام تاج را وامی‌دارند دختر نیمه‌کور را به اداره بهداشت ببرد و برایش عینک بخرد. مادر و پدر راوی با وجود این‌که می‌دانند اگر عینک نزند ممکن است بینایی‌اش را از دست بدهد، عینک را بازیچه‌ای شهری و مایه سرافکندگی و خجالت خانواده می‌شمارند. دختری که عینک بزند و پشتش حرف باشد که چشمش سو ندارد را نمی‌توان فروخت. هیچ خانواده‌ای سراغ چنین عروسی نمی‌آید.  بخور سوزان از مصیبت بزرگ بی‌سوادی و ناآگاهی می‌گوید. مادر راوی سالهاست از سردردی قدیمی عذاب می‌کشد و دردش هر روز بیشتر و بدتر می‌شود. مادر سواد ندارد و راوی هم که زبان نمی‌داند و دست‌خط دکتر را به‌سختی می‌خواند. مادر دارویی را که در اصل مخصوص بخوردادن است به‌جای شربت می‌خورد و از سوزانندگی و آتش آن می‌نالد و حالش وخیم می‌شود و کار به بیمارستان می‌کشد.

نگاه اقلیم‌گرای میرموسوی در داستانهای مجموعه چمدان سفر مستند است و نشانی از رازورزی و خیال‌نگاری که در بعضی از آثار این حوزه ادبیاتی شبیه به رئالیسم جادویی می‌آفریند، ندارد و بیشتر بر دغدغه‌های آموزشی و پرورشی نویسنده صحه می‌گذارد. استفاده از راویان اول شخص نوجوان و محورقراردادن بچه‌های روستا چمدان سفر را برای مخاطبان نوجوان هم جذاب می‌کند، به‌خصوص که نویسنده به‌صورت جدی و عمیق وارد بحث یک‌طرفه تاثیر منفی روند مدرنیزاسیون بر زندگی روستایی نمی‌شود و باورهای غلط ریشه‌دوانده بین مردم روستا را نیز به چالش می‌کشد. برای مردمی که در جهان داستانی میرموسوی زندگی می‌کنند و شانه‌ ‌به‌شانه هم در شالی‌زار و مرتع و پنبه‌زار به کار مشغولند و انگار دارایی یکی دارایی همه آنهاست، روراستی و محبت و معرفت هنوز رنگ نباخته اما فرهنگ روستا روی دیگری هم دارد: اصرار بر حفظ باورها و رسمهای ریشه‌دار و بی‌خمشی که بیشتر دختران و زنها را هدف می‌گیرد و زندگی و آینده آنها را محدود می‌کند، و کم‌سوادی که هنوز از مردم روستا سلامتی و جان طلب می‌کند.