داستان یک عشق عجیب

«حلیه» نخسین اثر داستانی نویسنده جوان سارا شجاعی است.

داستانی عشقی که در بستر جنگ، پخته می شود.

 بعد از انتشار کتاب، آنها که کتاب را خواندند، چند دسته بودند.

گروه اول:

برخی خوانندگان علت میخکوب شدنشان پای داستان حلیه، را جمع و جور بودن کتاب عنوان کردند. می گویند می دانیم که می توانیم تمامش کنیم و حوصله اش را داریم.

گروه دوم:
بعضی دیگر معتقدند آن دسته ی اولی درست می گویند، اما چیز دیگری هم هست و آن چیز این است که داستان حلیه، عاشقانه ی جذابی دارد و می گویند وقتی چند صفحه از کتاب را ورق می زنند آن قدر درگیر روایت عاشقانه اش می شوند که به واقع مجبور می شومد تا آخر داستان را یک نفس برون گروه سوم
بعضی دیگر می گویند ما کاری نداریم به حرف های دسته اول و دوم.ماجرای حلیه به آن جهت برایمان جذاب است که توانسته عاشقانه را با همه ی جذابیتش با جنگ با همه ی سخت جانی اش جمع کند . همین هم هست که مخاطب حاضر نمی شود رهایش کند. چه خبرتان است؟

دسته ی دیگری هم هستند. حتما می پرسید چه خبرتان است؟ این همه دسته از کجا پیدا شده اند دیگر؟ از کی تا حالا کتابخوان ها آن قدر زیاد شده اند که می شود دسته بندی شان کرد؟ در جوابتان باید بگویم خبر همین است دیگر! حلیه.

چه باور کنید چه نکنید، دسته ی آخر می گویند علت میخکوب شدنشان پای داستان حلیه، این است که وقتی کتاب را باز می کننداصلا نمی توانند حدس بزنند قرار است به کجا ها برده شوند. این دسته ی آخری می گویند در این کتاب همه چیز ناگهانی اتفاق می افتد. هیچ چیز از قبل مشخص نیست و این هیجان داستان را خیلی بالا برده است. منظورشان این است که این کتاب از آن کتاب هایی نیست که اولش بتوانید بو ببرید موضوع چیست. تا آخرش که بخوانید تازه می فهمید موضوع از چه قرار است.

خب! من کاری به کار دسته بندی ها ندارم. حرف های منتقد ها را هم گوش داده ام و بعضی جاهایش را هم قبول دارم. به نظر من، حلیه، عاشقانه ای است که دست به دامان جنگ هشت ساله ی جوانان ایرانی می شود تا بتواند محتوای قابل قبولی برای خودش دست و پا کند. محتوای قابل قبول یعنی عاشقانه ای که تکراری نباشد. یعنی مدلی از عشق بازی که در آن معشوق، اصلا عاشق را ندیده باشد اما باز هم روزی پیدایش شود و دست عاشق دل خسته را بگیرد و از وانفسای سردی و ترس بیرون بکشد. اینکه چطور می شود که این بشود حالا بماند. مهم این است که آنجا دیگر نه معشوق مثل سابق است، نه عاشق.
اصلا یک چیز! این که آدم بلند شود و برود آن قدر خاطره بخواند و با این و آن حرف بزند که بتواند لااقل روایتی از یک ماجرای عجیب عاشقانه بدهد، در جای خود ارزشمند است.

 فکر می کنم همه چیز توی یک داستان باید مستند باشد. حلیه هم همینطور است. این کتاب بیشتر از اینکه بر پایه ی تخیل و اصول و قواعد تخیل پردازی در رمان استوار شود، روی شانه های تاریخ شفاهی سوار است.

پشت هر کدام از فراز هایش داستان مفصلی است و نویسنده برای آنکه خیلی پرگویی نکند و تنها اشاره ای به هر کدام از آن داستان های طولانی حقیقی کرده باشد، به نوعی گزارشی از یک داستان را ارائه می کند. بعضی از منتقدها به این روش نقد هم کرده اند. اما نویسنده پرچم سفیدی را به نشانه ی تسلیم بالا برده است. بله. او نمی تواند قصه ی حقیقی بعضی از انواع عشق و عاشقی را توضیح دهد. برای همین هم گزارشی می دهد مثل خبرنگارها و بعدش رد می شود و مخاطب را با خودش و آن چند صفحه تنها می گذارد. اصلا به نظر نویسنده عاشق ها زبان همدیگر را خوب می فهمند. اشارت ها را درک می کنند و گزارشی کوتاه هم برایشان کافی است تا قصه ی مفصلی را در خشت خامش ببینند.

از همه ی این‌ها که بگذریم، شخص حلیه توی این داستان نقش مهمی را ایفا می کند. همان نقشی که خیلی دیده نمی شود اما اگر نباشد همه چیز به هم می‌ریزد. مثل نقش بعضی از زنان در طول تاریخ ادم ها. شاید برای همین هم باشد که حلیه اسم اصلی داستان می شود در حالی که این علی مردان است که نزدیک است کمر خم کند زیر بار سیلی روزگار. از حاج صادق هم برای بودنش ممنونم. خیلی می فهمد و خیلی خوب می ایستد. اصلا یک جاهایی آدم فکر می کند چقدر خوب می شد همه چیز را ول می کرد و فقط می چسبید به حاج صادق. البته حضور صادق وقتی زیبا می شود که احمد هم شانه به شانه اش قد بکشد و روی آن پای سالم‌اش بایستد. بر خلاف بعضی ها که احمد را عامل ناکامی علی مردان می دانند من اما احمد را دوست دارم. احمد، خوب امانت داری می کند. و اما اشرف سادات. مثل همیشه سپر بلاست. حتی وقتی علی مردان ناگهانی سیلی می خورد از روزگارش، باز هم زورش به اشرف سادات می رسد. دلم برای اشرف سادات می سوزد.

 

منبع: الف