وقتی از من خواستند درباره داستان‌های «بی‌خوابی» بنویسم، چنین حسی داشتم: چیزی یادم نمی‌آید. مثل کسی که دچار سانحه‌ای شده باشد در ناحیه مغز.

کتاب را دست گرفتم و اگر اغراق به حساب نیاید، شبیه یک مخاطب خواندم. به این فکر کردم که چگونه می‌شود مطلبی درباره داستان‌ها نوشت. یک قطعه شعر، یک داستان، چینش منحصر به فردی از کلمات است که هیچ جور معرفی‌بردار نیست. دلیلش هم ساده است: باید خودِ شعر، خودِ داستان را بخوانی. راه دیگری ندارد. بعد یادم آمد نوشتن ریویو برای کتاب، قبل‌تر اختراع شده است. انگار فرشته یا شاید شیطانِ الهام در گوشم پچ‌پچ کرده باشد.

«بی‌خوابی» محصول یک زمانِ کش‌آمده است: پنج ــ شش سال. بله زمان طولانی‌ای است مخصوصاً اگر مثل یکی از ناشران به قضیه نگاه کنیم که حجم پرینت داستان‌ها نظرش را نگرفت و گفت کتابفروش‌ها دوست دارند عطف کتاب، قطور باشد و خودش را در ویترین یا قفسه نشان بدهد. شش سال برای سیزده داستان کوتاه زیاد است. هرچند که من هر روز ننوشتم و از طرف دیگر زمان قابل توجهی برای بازنویسی‌ها گذاشتم و البته برای ارتباط‌های بی‌جواب و فرسایشی با چند ناشر.

«بی‌خوابی» را شاید بشود به برش‌های زمانی روایت‌ها و به لحن طنزگرایانه‌اش شناخت. شیرینی یا تلخی طنزش را البته نمی‌دانم. اگر بخواهید حتماً از مکتب‌ها و سبک‌های داستانی نام ببرم، کارهای این مجموعه بیشتر رئالیستی است و در دو سه داستان، طعم سورئال دارد.

«هاویه» داستان نویسنده‌ای است که از ده سال قبل قید نوشتن را زده و در عمده‌فروشی برنج کار می‌کند. ناگهان کارشناس ناشری که ده سال پیش پرینت کار را بایگانی کرده بود، زنگ می‌زند و اعلام آمادگی می‌کند برای چاپ کتاب، ولی «نویسنده‌قبل‌ازاین»ِ داستان، تقریباً چیزی از آن ماجرا یادش نمی‌آید. در این داستان سه بار راوی عوض می‌شود و از شما چه پنهان خواندنش مقداری تمرکز لازم دارد.

«بی‌خوابی» شرح یک تغییر اساسی است در لایف استایل و هویت. جوانی بیست و هفت ساله به اختلالی عجیب و نادر دچار است که پزشکان رفتار فردی و جمعی او را در چارچوب نوجوانی می‌خوانند. یکی از تکه‌های اختلال او پرخوابی است که عملاً در تضاد است با راه حل‌های مرسوم برای حل یکی از نیازهای او که ازدواج باشد. به قول مادر این شخصیت، کدام عروس حاضر است شب زفاف را با مردی که بیدار نیست بگذراند. در این داستان از قالب نامه بسیار استفاده کرده‌ام تا جنبه‌های پزشکی (گزارش‌ها و مشاوره‌های دکترها به یکدیگر)، باورپذیری روایت را افزایش دهد.

«جشن ترس» داستان مردی است در چالش با پدرش. با او قرار می‌گذارد سی سال به معلمی ادامه دهد تا به او ثابت کند معلم‌ها آلزایمر نمی‌گیرند حتا اگر تمام سی سال را از روی یک کتاب درسی تدریس کنند. زمان روایت، روز پایان سی سالگی این قرار و مدار است و پسر، بر سر گور پدر خود نشسته و کیک روشن کرده و با او حرف می‌زند. شکست‌های زمانی متعددی در این روایت اتفاق افتاده است.

در «مری و مجتبی» از روش «ماندن در سطح» استفاده کرده‌ام: گزارش عینی و تقریباً بی قضاوتی از یک کنتراست شدید میان این زن و شوهر. دو سوی درگیری، دو همسرند ولی در لایه زیرین‌تر، دو نماد با هم درگیرند: کارت پایان خدمت سربازی و کلاس ورزش بانوان. سعی کرده‌ام تنشی را که به طور معمول در بحث و جدل‌های جدیِ زن و شوهرها هست، در نوعی روایتگریِ لُخت و بی قضاوت پنهان کنم، تا هولناکی ماجرا تشدید شود.

توهم موفقیت و خودِ موفقیت، پدیده‌ای معاصر است و ایرانی. داستان رئالیستی «موقعیت استثنایی» از این دغدغه شکل گرفت. ماجرای تعامل شیفته‌وار یک جوان جویای کار و البته دوستدار کتاب با یک استاد ــ مشاور کسب و کار. این استاد چگونه مدلی از استثمار را رقم می‌زند؟ اشتیاق جوان به فروش میلیونی کتاب‌های استاد ــ مشاور، خط روایی این داستان را ساخته است.

«از این عنکبوت‌ها» از زبان زنی است که در تورِ احساس گناه گیر افتاده. روایت، اعتراف‌گونه است و در خلال تداعی آزاد راوی در حال انجام دادن تمرین کلاس نویسندگی، ماجرای خیانت ذهنی خود را شرح می‌دهد.

تجربه عجیبی بود نوشتن «سالنامه‌ای که جا ماند». ما بر چه اساس به کاری دست می‌زنیم یا نمی‌زنیم؟ تصویرهای روایت در روسپی‌خانه می‌گذرد. اداره‌کننده این خانه، مردی به نام «اجاق‌کاوه»، قانونی گذاشته که متناقض‌نماست: هیچ زنی نباید شب‌ها آنجا بماند. دشوار بود ساخت و پرداخت دوگانگی رفتار و ذهنیت این کاراکتر.

دغدغه «تو بگو کدوم دختر»، تجرد به سبک نیمه‌سنتی ــ نیمه‌مدرن ایرانی است. اینکه: در خانواده‌های سنت‌گرا غریزه جنسی ممکن است چه تب و تابی به هم بزند؟ محسن چند روز است گم شده و اتفاق را دوست صمیمی او روایت می‌کند.

«پای آدم به کجاها که باز نمی‌شود». این داستان را بر اساس یک خبر واقعی نوشتم. ولی به قول معروف این داستان هیچ ربطی به واقعیت ندارد. متهم به قتل، مردی است با درجاتی از بلاهت. برای رفع بی‌خوابی بنا بر توصیه‌ای، به غسالخانه می‌رود تا او را غسل میّت کنند. ساختن لحن من ــ راویِ این داستان، مثل از کار درآوردن طعمی بود که در آن حماقت و شوخ‌طبعی و دقت، باید به یک اندازه آمیخته شود.

طرح چند داستان از مجموعه «بی‌خوابی» حول و حوش نویسندگی می‌گذرد. هاویه، بی‌خوابی، جشن ترس، از این عنکبوت‌ها، و نوشتن بهتر است یا مردن.

یک اهل قلم با دوست مونث خود در کافه‌ای قرار می‌گذارد و یک ساعتِ پرشور را تجربه می‌کنند. در بازگشت از قرار، قطار شهری آتش می‌گیرد، و سپس صاعقه می‌زند به جاده‌ای که اتوبوس راوی در آن نشسته. ولی در میان این حوادث، از پیامک‌های «حنا» واقعاً چه چیز برمی‌آید؟ آیا حفظ جان دوستش آنقدرها اهمیت ندارد؟ یا اینطور وانمود می‌کند؟ «نوشتن بهتر است یا مردن؟» یک عاشقانه رئال است با ته‌رنگ وحشت.

سه داستان آخر، اجراهای طنزآمیزتری دارد. در «آزادراه» دانشجوی رشته فیزیک که علاقه‌ای به تحصیل ندارد ــ ولی به جهان‌های موازی و تئوری نسبیت فکر می‌کند ــ قرار است به اجبارهای خانوادگی درسش را ادامه دهد. در چالش این جبر و اختیار، مسیر حوادث داستان به سمتی فراواقع پیش می‌رود. «آزادراه» تلاشی است دن کیشوت‌وار برای فتح یک قله.

نمی‌دانم وقتی «زیرشلواری آقاجون» را بخوانید، خنده‌تان بگیرد یا به فکر فرو بروید ولی وصف سوژه، از اسم داستان پیداست تا حدی. مضمونش مثل مچ انداختن پدرها و پسرهاست. نسل‌هایی در حال چالش. ماجرای تلاش‌های ناموفق نوه‌ها برای پایین کشیدن شلوار پدربزرگ، نبردی پنهان میان گذشته و حال را یادم می‌آورد.

«چشم‌های نووا» سیزدهمین یا آخرین داستان «بی‌خوابی»، تصویرهایی سورئال دارد. نووا علاقه دارد سایز چشم‌هایش را بزرگ‌تر کند تا بتواند بیشتر بخواند، بیشتر بداند. و به این ترتیب عمق و عرض زندگی‌اش افزایش یابد. علم هنوز چنین امکانی در اختیار انسان نگذاشته ولی نووا طی فرایندی فراعلمی موفق می‌شود به خواسته‌اش برسد. با این حال این چشمِ بزرگ‌تر، در دنیای واقعی تضادهای خاص خودش را برای نووا به همراه می‌آورَد.

صمیمانه امیدوارم داستان‌های «بی‌خوابی» را بپسندید.