قصه‌گوی هیئت بچه‌ها

شش ، هفت ساله که بودم ، در محله مان هیئتی بر پا شد که بعدها هیئت بچه ها نام گرفت. هر سال محرم ، همه‌ی بچه های هم سن و سالم در محل و کوچه های اطراف به هیئت ما می آمدند. 

بعد از سال اول بر پایی هیئت بچه ها ، شب چهارم محرم برای من چیز دیگری شد. چون آقایی که مثل یک واعظ برایمان منبر می رفت، هر شب نقل وقایع عاشورا را داستان گونه برایمان تصویر می کرد. نقل های او که همراه با تصویرسازی های نو بود، کم از نقالی و پرده خوانی های مرسوم آن دوران نداشت.

اما شبهای چهارم محرم به این دلیل که قصه گوی هیئت بچه‌ها، آن را به نام یاران سیدالشهدا علیه السلام نام گذاشته بود و هر سال شب چهارم ، قصه های تازه تر از آدمهای تازه تری که اسمشان را نشنیده بودیم  نقل می کرد ، برای من چیز دیگری بود.

حالا که قریب به چهل سال از عمرم می گذرد و چهل محرم را تجربه کرده ام هنوز نقل داستان عابس آن شبها در ذهنم زنده مانده و نقالی شاداب او در دفتر نقاشی ذهن من نقشی ماندگار را ثبت کرده است.

علاقه به شب چهارم محرم همواره با من ماند . چون همیشه برایم شنیدن نام تازه ای از عاشوراییان جذابیت داشت. اما دیگر هیچ گاه شبهای چهارم هیئت بچه ها تکرار نشد. 

بعدها که به بلوغ رسیدم ، دهه های محرم بیشتر به این موضوع فکر می کردم که چرا بعد از قرن هایی که از واقعه ی عاشورا می گذرد ، نام و یاد عده ای از یاران حضرت سیدالشهدا علیه السلام ، چه از بنی هاشمیان و بستگان امام و چه از اصحاب و یاران ایشان ، که به گواه معصومین علیهم السلام جزو بهترین های تاریخ بوده اند، مهجور است و از انگشت شمار شهدایی مانند : جون و عابس گاهی یاد می شود؟!

وقتی به توانایی خود در نوشتن پی بردم و درک کردم که نفخه‌ی قدسی در کالبد انگشتانم برای قلم زدن و نوشتن دمیده شده ، هنوز یاد آن شب ها و قصه های ناب از یاران گمنام عاشورا با من همراه بود.

داستانهای دنباله دار «سفیدتر از برف ، خوشبوتر از یاس» را به همان شیوه ی نقالی و پرده خوانی های گذشته ، که نزدیک به فراموشی است نوشته ام. 

در این داستان ها سعی کرده ام به روش نقالی و پرده خوانی که هنوز شیوه ای تاثیر گذار در روایت داستان است استفاده بکنم . 

سفیدتر از برف ، خوشبوتر از یاس داستانهای دنباله داری است که در ده پرده به معرفی هجده تن از شهدای عاشورا که از بین هاشمیان و اصحاب حضرت سیدالشهدا علیه السلام انتخاب شده اند می پردازد.

راوی داستان ، پسر نوجوانی است به نام رضا که پدرش قهوه خانه ای موروثی را از پدرانش به یادگار دارد. قهوه خانه ای در قلب محله ای قدیمی که عطر مسحور کننده ی سنت ها از آن استشمام می شود.  پدر رضا نیز اصرار دارد که قهوه خانه را به همان وضعیت سابق و با همان آداب و و سنن کهن حفظ کند. 

ایام محرم نزدیک شده. محلات و تکیه ها را سیاه پوش کرده اند و رضا که برای رفتن به قهوه خانه با پدر همراه است ، با مشاهده پرچم هایی که در باد تلاطم دارند به پدر می گوید که چقدر پرچم های امام حسین را دوست دارد!

قهوه خانه هم از هیجان محله بی نصیب نمانده و به دست رجب شاگرد قهوه خانه سیاه پوش شده است. 

هنوز محله هیجان هر روز خود را از سر نگرفته و سماور قهوه خانه روشن نشده که پیرمردی غریب با سر و وضعی متفاوت وارد قهوه خانه می شود و سلام می کند. کربلایی که سر بلند می کند از لا به لای خاطراتی که در ذهنش می دوند ، سیمای مرد پیر را مرور می کند و از بین خاطرات مرشد آقا نقال و پرده خوان کهنسالی که سالیان پیش در قهوه خانه نقل می گفته را به یاد می آورد. آنها یکدیگر را در آغوش می گیرند و از روزگارانی که قهوه خانه هم مثل تکیه و حسینیه محل برپایی روضه سیدالشهدا بود و نقال پیر به کمک هنر دیر پایش برای مشتریان روضه ای متفاوت می خواند یاد می کنند. هنوز پدر در حال مرور خاطرات است که مرشد آقا می گوید ، آمده تا دوباره برای مردم نقل بگوید و پرده خوانی کند و مجلس ، مجلس حکایات غریب مانده ایی از عاشورا و یاران امام را روایت کند.

مرشد آقا از همان روز دست به کار می شود و پرده ی اول را به دیوار قوه خانه نصب می کند و نوجوان راوی قصه ، رمز و رموز تازه ای را از تابلوی متفاوت مرشد آقا کشف می کند و از آن با مرشد سخن می گوید.

مرشد که از دقت و توجه پسر نوجوان به وجد آمده ، به او کمک می کند تا با گشایش رمزهای تابلو ، با آن ارتباط حسی عمیق تری برقرار کند. پسر می گوید که تازگی نقاشی به خاطر شخصیت های شگفت آن است ، مردی با وجنات متفاوت و ظاهری غریب و کودکانی که او را دوره کرده اند. راوی نوجوان با توضیحات مرشد آقا کشف خود را کامل می کند و متوجه می شود که با روایت متفاوتی از عاشورا مواجه است. پرده شهادت معلمی قصه گو در عاشورا که برای راوی نوجوان قصه هم دعوت نامه می فرستد و هر روز به طریقی شگفت از دل تابلوی زیبایی که صحنه روایت فداکاری های عاشوراست ، راوی داستان را به بطن ماجرا فرا می خواند. 

رضا راوی نوجوان هر روز با شیوه ای شگفت از دریچه ی زمان عبور می کند و به دل قصه راه می یابد. هر روز با شخصیت هایی شگفت آشنا می شود ، کودکان کربلا را از نزدیک می بیند و به آنها دل می بندد. با روایت های تازه ی مرشد آقا ، نوجوان راوی هر بار به کربلا سفر می کند ، هجده شخصیت کمتر آشنا و مهجور مانده از قهرمانان کربلا را می شناسد و صحنه ی فداکاری و شهادت آنان را از نزدیک زیارت می کند.

در حدود سه سالی که برای نگارش این داستان تحقیق و تفحص می کردم ، ابتدا به دنبال روایت شخصیت هایی بودم که کمتر معرفی شده اند و در عین حال ویژگی بارزی برای تصویرسازی دارند. به یقین می دانستم که برای نگارش این داستان باید به سراغ منابع اصیل بروم و با دقت آنها را مطالعه کنم. بنابر این علاوه بر کتاب آینه داران آفتاب دکتر محمدرضا سنگری که مبنای شناخت با شهدای عاشورا برایم بود به سراغ یک ، یک مقاتل و منابع پژوهشی که از پیش به حکم علاقه با آنها آشنا بودم رفته و دوباره آنها را مطالعه کردم. 

بعد از خواندن کتاب اسرار الشهاده مرحوم مُلا آقا دربندی برخی اشارات و مفاهیم نهفته در روایات مُلا آقا و نگاه او به وقایع از منظری  دیگر مثل توقف زمان در واقعه عاشورا برایم جذاب بود و ایده ی سفر در زمان و به نوعی عالمی دیگر را از فرمایشات و اشارات ایشان و البته شیخ جعفر شوشتری یافتم.

شاید کمتر کسی تا به حال از خود پرسیده باشد که شخصیت کم نظیری هم چون شیخ شوشتری و یا عالم جلیل القدری مثل مُلا آقا دربندی آن جلوه ای از وقایع عاشورا را که زیارت کرده اند در کدام عالم ، کدام ظرف مکانی و زمانی به روءیت این وقایع نشسته اند؟ آیا ملا آقا سفری در دل تاریخ داشته و هزار و چند صد سال به عقب برگشته و در همین ظرف مکانی و زمانی شاهد وقایع بوده است یا اینکه به تعبیر برخی در سیر و یا عالم رویا (عالم مثال و برزخ) به مرور وقایع عاشورا نشسته است؟ این موضوع نیازمند پژوهش های بیشتر ، نگاهی جامع تر و دیگرگون به اشارات بزرگانی مانند ملا آقا و شیخ شوشتری است.

به هر تقدیر حتما بعد از خواندن کتاب ، سِرِّ پیوند شب چهارم محرم ، با داستان «سفیدتر از برف ، خوشبوتر از یاس» را در می یابید و انشاء الله نقش نام شهدای مهجور کربلا ، با تصویری که در داستان ها خلق شده در ذهنتان نقش می بندد.

منبع: الف