زنی که از جهنم سر در آورد!

نوشتن درباره‌ی کتابی که تمام شده و از نویسنده‌اش جدا کار دشواری است. خصوصا رمان که حتما زمانی طولانی نویسنده‌اش را در چنبره‌ی خلق خود گرفته است. اینکه ایده‌ی نوشتن « به فردا فکر نمی‌کنم » از کجا و چطور به ذهنم رسید، داستانی دارد درازدامن اما مهمتر از آن چگونگی نوشتنش است که مرا واداشت به دنیاهایی تازه قدم بگذارم. فضای زندان آنهم زندان زنان و داستان زندگی ساکنانِ آن که بی‌شباهت به جهنم نیست، جهنمی برساخته از مجموعه‌ی به بیراهه رفتگان و انتظارِ نجاتی که مدام به سراب منتهی می‌شود. زنی متهم به قتلی می‌شود و ناگهان زندگی به ظاهر توام با عافیت و سلامتش دستخوش تلاطم شده، سر از جهنم درمی‌آورد. او که ناچار مکافاتش را برای جنایتی که به آن متهم شده، پذیرا می‌شود، چرخ مجازات خود را پیش از قانون به گردش درمی‌آورد و در زندان خودخواسته‌ای اسیر می‌شود. محکوم به گرداندن چرخی سنگین و به شکلی دایره‌وار محکوم به گفتن و نوشتن به خیال اینکه بفهمد چه بر سرش آمده است. به فردا… اگرچه در قالب یک رمان نوشته شده اما به زعم من مجموعه داستانی است درباره‌ی زنهایی با زخم مشترک که در صورت‌های گوناگون نمود پیدا می‌کند. هر کدام در صحنه لمحه‌ای می‌درخشند و قصه‌ی زندگی خود را می‌گویند و صحنه را ترک می‌کنند و راوی در حال نقالی آنچه گذشته تکه پاره‌‌های گمشده‌ی خود را در وجود تک تک آنها بازمی‌یابد. به جرات می‌توانم بگویم که نوشتن این رمان برای من بسیار اذیت کننده بود گویی به جای شیوا، راوی اصلی داستان، خودِ من در بند زنان و منتظر لحظه‌ی معهود اجرای حکم قصاصم بودم. از لحظه‌ای که قلم به دست راوی داستانم افتاد تا وقتی که بالاخره اراده کرد آن را زمین بگذارد و مرا از بند خود آزاد کند، نتوانستم لحظه‌ای کار نوشتن رمان را به بعد و زمان فراغت بیشتر موکول کنم. نوشتن به فردا… از لحظه‌ی شروع تا پایان نسخه‌ی اول بیشتر از شش ماه به طول نینجامید و سه ماهی هم صرف بازنویسی شد. اما نه ماهی پیوسته و نفسگیر و در عین حال پر تشویش و سنگین تا تمام شد و جدا شد و به راه خودش رفت. اثری که نوشتنش با موضوعی که ذکر آن رفت، حساسیت‌های خاص خود و همچنین فضای فکری خاصی را برای گفتن و قضاوت نکردن می‌طلبید. به فردا… زبان گویای آدمهایی است که در بندند، اسیرند و گوشی برای شنیدن حرف‌های‌شان نیست. قصه‌ی آدمهایی است که در بزنگاه‌های زندگی مرتکب اشتباهاتی شده‌اند یا اشتباهات دیگران را دادامه داده‌اند و توان متوقف کردن چرخِ بی‌امان و ویران کننده‌ی سرنوشت را نداشته‌اند تا خود نجات دهنده‌ی خود باشند. صحنه‌ی نمایش کهن‌ترین بازیگران دنیاست، خیر و شر، جبر سرنوشت و اختیار انتخاب و امنیت سکون و هیجانِ کندن و رفتن و لذتِ دم غنیمتی‌ که در زندگی راوی مدام ظهور و غروب می‌کنند، زنجیره‌ای از حوادث را شکل می‌دهند و از زندگی حقیقیِ آدمها داستان و قصه می‌سازند. در رمان قبلی‌ام « نفر هفتم » نیز اگرچه صحنه‌ی داستان زندان نیست، اما اتاق بازجویی است. جسدی جایی پیدا شده و شش نفری که در آخرین شب زندگی مقتول او را همراهی کرده‌اند، اکنون توسط بازپرس پرونده احضار شده‌اند تا پرده از چند و چون ماجرا برداشته شود. مقتول اکنون حاضری غایب است و در منشور روایت‌های این شش نفر و در هر بار بازپرسی به رنگی جلوه‌گر می‌شود. با اینکه در هر دو رمان اخیرم پای قتلی در کار است و داستان روایت چند و چون اتفاقاتی است که در بازه‌ی زمان مشخصی روی داده‌اند تا پای ماجراها را به قتل و کشف زاویه‌های تاریک آن بکشانند، ادعایی بر نوشتن رمان در ژانر پلیسی ندارم. بزرگترین دغدغه‌ی من در نوشتن هر دو اثر آزمودن امکاناتی تازه در نوعی از داستان گویی بوده است که به زعم من در داستان نویسی معاصر کمتر به آن پرداخته شده و می‌شود. اندیشیدن و صحبت کردن معماگونه درباره‌ی مهمترین مسایل انتزاعی انسان از قبیل عشق، نفرت، دوستی، خیانت، امید، استیصال و ایمان و بی‌ایمانی و مسایلی از این دست و تقابل و رودروریی آنها با یکدیگر در زندگی انسانها مسایل ابدی و ازلی وی هستند. این چیزها چه در دوران جنگ یا صلح و چه اکنون و اینجا یا در سده‌های باستان و در آنسوی کره‌ی زمین به قوت خود باقی‌اند و دارای چنان نیروی بالقوه‌ای که در هر بستری روایتی نو خلق کنند. به قول حضرت حافظ و نُقل شکربارش:« یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب  کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است »

در هر دو رمان اخیرم نظر به امر شگفت و نیز داستانهای کهن و اسطوره‌ نظر داشته‌ام. اگرچه به ظاهر هر دو رمان در قالب روایت‌هایی واقع‌گرا ساخته و پرداخته شده‌اند، اما برای مخاطب وسواسی و باریک‌بین ردپاهایی از امری شگفت‌تر و غالب بر سطح روایت را نیز طرح ریزی کرده‌ام که امیدوارم هم در این نوع از قالببندی خوب عمل کرده باشم و هم کتاب به دست مخاطب-هایی از نوعی که انتظار دارم، برسد و آنچه طرحش را در کارم ریخته‌ام درک شود.

مدتی است که دسته بندی‌های جدید از انواع ادبی مرسوم شده و خصوصا رمان به دو دسته‌ی کلی رمان ژانر و رمان ضد ژانر تقسیم شده است و از آن کلی‌تر در تعریف این دو دسته رمان گفته می-شود که دسته‌ی اول رمانهای صرفا سرگرم کننده و دسته‌ی دوم رمانهای روشنفکرانه و دارای پتانسیل اندیشیدن و بازخوانی‌های مجدد هستند. نیازی به این نوع دسته بندی‌‌ها نمی‌بینم. اگر چه به گفته‌ی سامرست موآم رمان در درجه‌ی اول باید سرگرم کننده باشد و وی آن را خاصیت اصلی و اساسی رمان دانسته است، هر رمانی که بتواند شکلی قابل قبول و شیوه‌ی بیانی نو برای حرف زدن از مسایل انتزاعی انسان که از ازل تا ابد ذهن و جان و روح وی دستخوش آنها است، عرضه کند و بتواند، امور جاری انسان را از عشق و زایش و تولد تا جنگ و مرگ و نیستی در قالب خیالی جمعی از نو بازآفرینی کند، در کار خلق رمان موفق بوده است. به زعم بنده اینگونه دسته بندی‌ها فقط مخاطب کتابخوان را هر چه بیشتر از قفسه‌های جورواجور کتابفروشی‌ها خواهد ترسانید و دور خواهد کرد. با این نظرگاه که ذکر آن رفت، روایت در هر دو اثر اخیرم با محوریت مسایل انتزاعی و اجتماعی و اخلاقی انسان یعنی زیربنای آنچه در فلسفه و عرفان به زبانی دیگر به آنها پرداخته می‌شود، به قالب داستانگو درآمده است و اگر از بحث ژانر و ضد ژانر بگذریم، باید بتواند از پس آنچه زبان داستانگو می‌طلبد، برآید.

برای نوشتن کارهایم ملاقات‌های زیادی با افرادی که بعدا خیلی‌هاشان تبدیل به راویان داستان‌هایم شدند، انجام دادم و همینطور تحقیقات میدانی و به تبع موضوع هر دو رمان بررسی مسایلی در حوزه‌ی قوانین قضایی و پرس و جوها و پرسه زدن‌ها و دیدن‌ها و شنیدن‌ها تا حاصل کار به اضافه‌ی تخیل شد « نفر هفتم » و « به فردا فکر نمی‌کنم ». 

منبع: الف