یک پدر چه بگوید دربارهی فرزندش جز بهبه و چهچه و چشمپوشی از خطاهایش لااقل جلوی اغیار. نویسنده حکم پدر را برای کتابش دارد و باید پدری کند. با این وجود راه فراری از تحریریهی «الف» نبود یا شاید بود و قرار را بر فرار ترجیح دادم.
«یکبار برابر تیربار» مجموعهای است از هفت داستان کوتاهِ از همگسسته و نه به هم پیوسته. خواستم ساز مخالفی بزنم ولو اینکه صدایش گم شود در آشفتهباز ادبی کشور که حکم بازار مسگرها را دارد. البته زیاد، از هم گسسته نیستند چرا که آیینی بودن همهی داستانها به مثابهی نخی نامرئی آنها را به هم پیوند میزند. دو داستان دفاع مقدسی، دو داستان با محوریت نماز، دو داستان عاشورایی و داستانی دربارهی شهیدی از شهدای حِلِّه. هر هفت داستان در جشنوارههای مختلف سراسری برگزیده شدهاند.
یکبار برابر تیربار
داستان اول که نام کتاب را نیز یدک میکشد، روایتِ بیسیمچی گروهان است که اسیر شده و چون سربازی عادی است میخواهند او را اعدام صحرایی کنند. تیربارچی میخواهد دست به ماشه ببرد که … .
«قبل از اینکه تیربارچی دست به ماشه ببرد و بخواهد مرا، پیدا و ناپیدا، وادار به چانه انداختن بکند و سربازی که مرا به اسارت گرفت پیش بیاید و میان من و تیربار قرار بگیرد و به تیربارچی به عربی بگوید:
– نکُشِش.
و سگرمههای تیربارچی در هم بشود و با عصبانیت بگوید:
– برو کنار، ولش کن، این فقط یه سربازه، ارزش نداره با خودمون ببریمش.
و سرباز مصمم بایستد و بگوید:
– پس اول منو بُکُش.
و تیربارچی بخواهد دست به ماشه ببرد و … .»
شاخبازی
داستان دوم، «شاخبازی» نام دارد. «شاخبازی» روایت سربازانی است در حال آموزش که اجازه ندارند در صف اول نماز جماعت پادگان شرکت کنند، به این دلیل که سربازند و نه کادری. داستان، روایت اعتراض چند سرباز به چنین نماز جماعتی است.
«در تشهد نماز ظهر بودم که جماعتِ نماز عصر شروع شد. عصر را به ظهر چسباندم. مثل کسی که سیگار را با سیگار روشن کند. نماز جماعت زودتر تمام شد و سربازها به کفشداری هجوم آوردند. خدا خدا میکردم لِه و لوردهام نکنند. رکعت آخر بودم. تسبیحات اربعه را میگفتم که دیگر سرامیک کف را ندیدم. رفت و آمد شد. چهارراه شد. یکی تَنه زد و گفت: «آقا حرکت کن، نایست!»
رکوع کردم. راست شدم. دیدم که مُهری در کار نیست. روی سرامیک سجده کردم. سجدهی اول به خیر گذشت، اما در سجدهی دوم سرم شوت شد. تکان شدیدی خوردم. قبلهام عوض شده بود.»
دستِ چپ، قبرِ دوم
داستان «دستِ چپ، قبرِ دوم»، حکایت دانشجویان علوم پزشکی اهواز است که به زیارت شهدای هویزه رفتهاند. راوی داستان، راوی جبهه و جنگ نیز هست که متوجه گوشهگیری دانشجویی به نام «رضا» میشود. «رضا» رازی در دل دارد که … .
«مصطفی گفت: “حاجآقا از اتوبوس خطشکن شروع نمیکنی؟”
گفتم: “نه، میخوام از پشت جبهه برم جلو.”
ساسان گفت: “پشت جبهه پُر اراذله حاجآقا!”
گفتم: “خیالی نیس.”
صدایی گفت: “ایول بابا!”
ساسان گفت: “حالا چرا به این بچه مظلوم گیر دادی؟”
و به رضا اشاره کرد.
کسی بلند گفت: “رضا، حواسترو خوب جمع کن!”
صدای خنده برخاست.
گفتم: “سراغ شما هم میآم.”
ساسان گفت: “آمادهایم، آماده.”»
گم نشویم
راویِ داستان «گم نشویم»، کودکی است در حال یادگیری نماز خواندن که برای نماز اول وقت، نمیخواهد قید «پلنگ صورتی» و «گرگم به هوا» را بزند و در نماز نیز، بازیهای کودکانه را دخالت میدهد تا اینکه روزی گم میشود و … .
« “مسجد را روی سرتان گذاشتید.”
پیرمردی که شرم نداشت این را نعرهزنان گفت و از همان اول سر ناسازگاری را با من گذاشت و بازیمان را به هم زد. صورتم را شستم و رفتم تو. گوشهای نشستم و خم و راستشدن مردم را نگاه کردم. حوصلهام سر رفت. بلند شدم و سراغ جامُهری رفتم. یکی برداشتم و مزهاش را امتحان کردم. خوشمزه بود و بنا کردم به خوردن. مشغول جویدن بودم که نگاهم به نگاه همان پیرمرد گره خورد. چشم غره رفت و مُهر از دستم افتاد. پدرم دستم را گرفت و از مسجد بیرون زدیم. روز بعد هنگام تماشای پلنگ صورتی، مُهری به دهانم بود. به دهانم مزه کرده بود.»
حاء
داستان پنجم، «حاء» نام دارد. راوی، خبرنگار است و با خانوادهی یکی از شهدای حِلِّه، مصاحبه کرده است. او قصد دارد از دل این مصاحبه، داستانی دربیاورد. طی نشستی با «جمیل»، دوستش، یادداشتهایش را میخواند تا از او برای داستانی کردن گفتوگو، کمک بگیرد.
«ساعت دو بعدازظهر زنگ زدم. ۲۵ دقیقه قبل از شهادت. بیشتر صدای اتوبوس بود و پچپچ خانمها. فکر میکردم نزدیک مرز رسیدهاند.
گفتم: “کجایید؟”
گفت: “نمیدونم.”
گفتم: “دارید کجا میرید؟”
گفت: “مرز شلمچه.”
گفتم: “کِی میرسید؟”
گفت: “نمیدونم، اما به محض رسیدن، تماس میگیرم.”
نتوانست خوب صحبت کند. خیلی تلگرافی بود. قطع شد.»
به سویم
«به سویم» داستانی عاشورایی است از دیدگاه حضرت زینب«س». زاویهی دید داستان تک گویی بیرونی است خطاب به امام حسین«ع». شام غریبان است و حضرت زینب«س» در ظلمت شب، برادرش را میجوید.
«آدمی را به سر میشناسند. سری نیست. به لباس میشناسند. لباسی نیست. به انگشترِ دستِ راست. انگشت را با انگشتر بُریدهاند و بُردهاند. بو کشیدن تو بیفایده است. تمام دشت بوی تو را میدهد. سُمِ اسبان خون تو را تکثیر کردهاند. شاید با جایِ سُمِ اسبان بر پیکرت بتوان تو را بازشناخت.
خیمهی شب سنگین است. ماه هم از ما نگاه میگیرد. ماهِ ما پیش از غروب، غروب کرد، کنارِ آب و بیآب. بیدست و بیسر. ماهِ امشب سر بالا گرفته است؟ تصویر خود را در آب، تاب میآورد؟ ماه، بر ماهِ ما نور میافشاند؟
مویت افشان و خونت افشان و بویت افشان بر پهنهی بیابان. و باد هنوز نوای قرآنِ دیشبات را میافشاند.
از دیشب تا امشب. دعایت مستجاب شد. دعایتان مستجاب شد. همین را میخواستید. قطعه، قطعه. بُریده، بُریده. کدامین “قطعه قطعه” ای؟ کدامین “بُریده بُریده” ای؟ همان که بیشتر؟ عُریانتر؟ انگشتِ انگشتری نداشته باشد؟»
رستگاری
«رستگاری» خانِ هفتم مجموعه است. داستانی با زبانی خاص و حال و هوایی خاصتر که شاید هر کسی نتواند با آن ارتباط برقرار کند. روایت گذشتهی سرخ و آیندهی سبز است. داستانی که امیدوارم مورد قبول افتد.
«نگاه میکند به چشمان ناآرامی که ناآرام میدوند در پی پهلوان میدان. تا شاید بچرخد و نگاهی دیگر بیندازد به این چشمانِ ناآرام و ناآرام دست بکشد از رفتن. از ره سپردن سوی فرات. و آرام بگیرند این چشمان ناآرام و بند شود این، این پا و آن پا کردنهای پاهایی که به لرزش گام برداشته بودند به دنبال تابوتی به ظلمت شب.
میچرخد او که میرفت مَشک به دست سوی فرات و برای لحظهای چند آرام میگیرند این چشمان ناآرام و بند میشود این، این پا و آن پا کردنهای پاهایی که به لرزش گام برداشته بودند… .»
امیدوارم «یکبار برابر تیربار» را بخوانید، اجباری نیست، دوست ندارید، نخوانید. اما اگر خواندید، لطفا مرا از نظرتان مطلع کنید.
منبع: الف