کاشان؛ روزگار عیاری

در کتاب ششم مجموعه خواندنی «رخصت مرشد» که نشر نیستان به بازار فرستاده،  مقصد شهری است که صدای پای تاریخ را می توان از بطن آن شنید. کاشان؛ مهد عالمان و عیاران. شهری که در کوچه پس کوچه هایش تاریخ جاری است. شهری به بلندای تاریخ و رادمردی عیارانش.

مجموعه داستان رخصت مرشد ۶ – کاشان مشتمل بر داستان های رایج زندگی و عیاری ۷ پهلوان کاشانی است. این پهلوانان عبارتند از: پهلوان آقامیر کاشانی، میر پهلوان، پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی، پهلوان اکبر رباط کاشانی، پهلوان اکبر دباغ، پهلوان حسین کلاه دوز تبریزی کاشانی و پهلوان ارباب محمد رضا نقوی کاشانی.

در داستان نخست که حکایت روزگار پهلوان آقامیر کاشانی است، ماجرای روزگاری از کاشان نقل می شود که تجار و کسبه این شهر از دست راهزن ها آسایش نداشتند. روزگار تجار و کسبه معروفی چون: حاج آقا رئوف، حاج عبدالله اصفهانی، اصلان قافله چی، میرزا علی اصغر خان تاجر، میرزا خلیل و بالأخره، عیاران و یاغی هایی چون نایب حسین که زندگی را برآنان سیاه کرده بود.

در این مقطع تاریخی، کاشان شهری بوده با عیارانی مرد و نامرد؛ روزگار عیاری، تیغ دولبش را به جان مردم و کسب و کار در کاشان کشیده و امنیت را از آنان دریغ کرده بود. از یک طرف، عیارانی چون نایب حسین کاشانی، به راهزنی می پرداختند و از سوی دیگر، عیاران و پهلوانانی چون پهلوان آقامیر کاشانی، مردتر از هر مردی، کمر همت به خدمت خلق خدا بسته بودند.

هنگامی که تجار و کسبه سرشناس کاشان، به واسطه راهزنی ها و امن نبودن راه های تجارت، نتوانسته بودند مال التجاره خود را از اطراف و اکناف کاشان به شهرهایی چون: کاشان، اصفهان و قم برسانند، بالأخره تصمیم گرفتند که دل به دریا زده عزم سفر کنند. آنها با هماهنگی کاروان دارها و استخدام تعدادی تفنگچی، آماده سفر تجاری پرخطری شدند.

۳ روز پس شروع سفر و هنگامی که چاروادارها خود را آماده می کردند تا بار از پشت حیوانات بردارند و استراحت کنند، قافله سالار پیر همه کاروانیان را جمع کرد و به آنان گفت که از اینجا به بعد آنان وارد منطقه نایب حسین یاغی می شوند. دو روز بیشتر تا هفت چنار و گردنه عباس آباد راه نمانده بود. آنها  طی مسافرت، متوجه جوانی شدند که به تنهایی سفر می کرد. بعدها معلوم شد که او همان پهلوان آقامیر کاشانی است.

نزدیکی پل هنجن، راهزن ها به کاروانیان حمله کردند. چیزی نمانده بود که همان چند نفر هم که مقاومت می کردند، از پا دربیایند که ناگهان سواری از پشت سر راهزن ها ظاهر شد. سوار دهنه اسبش را رها کرده بود و به سرعت به طرفشان می تاخت. فلاخنی را سر دست گرفته بود و دور سرش می چرخاند. هر بار که بند فلاخن را رها می کرد، قلوه سنگی با سرعت به کی از  راهزن ها می خورد و او را نقش بر زمین می کرد. چند نفر از راهزن ها را به همین صورت بر زمین انداخت.

این خلاصه ای از شرح رشادت های این ابرپهلوان بود که بعدها به اسطوره مردم کاشان تبدیل شد. در این مجموعه داستان، پهلوانانی که شرح داستان آنها آورده شده است، به شدت   شخصیت هایی کاریزماتیک و دارای جذبه، عزت و احترام نزد عموم مردم شهر کاشان و حتی اقصا نقاط ایران زمین هستند. آنها به رمانس های واقعی مردمی تبدیل شده اند که به جز خدا و این جوانمردان، یار  و یاوری برای داشتن زندگی حداقلی و آرامش ندارند و به راستی که همین پیام، هدف اصلی و نهایی فرهنگ و اخلاق پهلوانی در ایران زمین بوده است.

همین امر باعث شد داستان آنها سینه به سینه نقل شود. هنگامی که پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی، پیرپهلوان شهر، از پایمردی های او برای مقابله با راهزنان و حفظ جان، مال و ناموس مردم شنید، او را الگوی پهلوانان دیگر شهر قرار داد تا آنها هم با پایمردی های خود، بتوانند مشکل مردم کاشان را حل کرده و با پایمردی هایشان در برابر راهزنان، به رونق کسب و تجارت این شهر تاریخی کمک نمایند.

داستان میر پهلوان کاشانی که شیر طیغان گر و فراش های ستمگر قجر را سرجای خود نشاند،  یکی از خواندنی ترین داستان های این مجموعه است؛ داستان دوم این مجموعه هنگامی روی می دهد که مسعودمیرزا معروف به ذل السلطان، پسر ناصرالدین شاه قاجار و والی اصفهان قصد داشت برای خوش خدمتی، شیری درنده را به پدرش پیشکش نماید. فراش ها و داروغه ها هم از این فرصت سوء استفاده کرده و با ایجاد هراس، از مردم اخاذی می کردند. اما میرپهلوان شیرگیر در فرصتی، شیر درنده را گرفت و با ضربه ای سهمگین، او را سر جای خود نشاند.

وقتی خبر مقابله او با زورگویی های مأموران به گوش ناصرالدین شاه قاجار رسید، شاه قاجار او را به همراه خانواده اش به مشهد تبعید کرد، اما از آنجایی که میرپهلوان شیرگیر چون سرور شهیدان، حضرت سیدالشهداء (ع)، همواره به فکر دستگیری از مردم بود، در آنجا هم کمر به خدمت خلق و مبارزه پهلوانانه با ستم و جور زمانه بست.

پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی که در داستان اول، پایمردی های پهلوان آقامیر کاشانی را در مقابله با راهزنان ستوده بود، شخصیت اصلی و رمانس داستان سوم این مجموعه می باشد؛ هنگامی که پهلوان محمد مازار یزدی که خود را با رستم دستان مقایسه می کرد، برای طلبیدن مبارز به کاشان آمد، کمتر کسی بود که از قدرت شگفت انگیز او  با خبر نباشد.

پهلوان محمد مازار یزدی که ظاهراً پهلوانی مورد حمایت حکومت بود، صبح جمعه ای به میدان بزرگ کاشان رفت و اعلام کرد پهلوانان کاشانی برای مبارزه با او به آنجا بیایند و یا طوماری را که از قبل تهیه و توسط داروغه ها در شهر گردانده می شد، به نشانی شکست و یا پذیرش شکست از او مهر امضا کنند.

صبح جمعه دورتادور میدان جمعیت زیادی ایستاده بود. در بین آنان، بسیاری از پهلوانان هم درصدد سبک و سنگین کردن حریف خود بودند. پهلوان محمد مازار یزدی در میانه میدان به عرض اندام می پرداخت، اما پهلوان رضا گرجی دوز کاشانی که از توطئه پنهانی شاه در معیت این پهلوان یزدی باخبر بود، او را از میدان به در کرد و شکست داد. ولی به رسم مردانگی او را میهمان نامید و احترام و تکریم نمود.

او همواره به رسم مردانگی پایبند ماند و آنچنان که در داستان مقابله اش با پهلوان یوسف سیاه ترکمن که او هم پهلوانی حکومتی بود، مشخص است در برابر ظلم ظل السلطان ایستاد و حق مردم شهرش را از این حاکم مستبد گرفت.

داستان پهلوان اکبر رباطی کاشانی، حکایت روزگار کشتی پهلوانی است؛ کشتی پهلوانی به عنوان یک علم و دانش زندگی. این را پهلوان خردمند داستان پس از ۲۵ سال سیر  وسلوک در وادی پهلوانی و عیاری متوجه می شود.

حکایت پهلوان ثروتمندی که از ثروت به انسانیت کامل رسید و بسیاری از پهلوانان زمان خود را شکست داد، اما مرد زمان خود ماند. مردی شیک پوش که حالا به خاطر ابتلا به دیابت یا بیماری قند، یک دست خود را از دست داده است. این داستان علاوه بر نقل پهلوانی ها و اخلاقیات پهلوان اکبر رباطی کاشانی، نقل اخلاق، مرام و معرفت در این مسیر پرریاضت است.

در داستان بعد، حکایت سوء تفاهمی مطرح می شود که برای پهلوان اکبر دباغ فرزند مشهدی میرزا آقا دباغ از مردان به نام کاشان روی می دهد. او درخصوص کشته شدن برادرش، پهلوان کاظم دباغ به پهلوان اکبر دباغ مضمون می شود و او را در زورخانه پامنار تهران گیر می آورد تا انتقام برادر را بگیرد ولی همچنان با شک و تردید متوجه می شود که این قتل کار او نبوده و پهلوان اکبر خراسانی را به حال خود رها می کند.

علیرغم تلاش پهلوانان کاشانی، پهلوان اکبر دباغ به این شهر بازنمی گردد و به اصفهان می رود. در آنجا وقتی از یک مغازه دار غذافروش در برابر زورگویی های قزاق ها، دفاع جانانه ای می کند، جلال الدوله، والی اصفهان که شاهد ماجراست، او را پهلوان بارگاه خود می سازد.

پهلوان حسین کلاه دوز تبریزی کاشانی نیز مانند اسلاف خود، به خاطر دفاع از مردم ستم دیده تبریز توسط نادرشاه افشار به کاشان تبعید شده است. البته بهانه نادرشاه برای تبعید او، قبول نکردن امیرلشکری شاه افشار توسط پهلوان تبریزی است. اخلاق پهلوانی همواره با اوست، تا آنجا که در کاشان نیز به خاطر دفاع از از مردم کاشان در برابر فراشان حکومت می ایستد و مورد غضب آقا سلیم آرانی، والی کاشان قرار می گیرد.

داستان پایانی این مجموعه به حکایت پهلوان ارباب محمد نقوی کاشانی بازمی گردد و اینکه دین هیچ پهلوانی مانند قدرتش کامل نمی شود مگر با تشکیل خانواده و برگزیدن همسر. حکایات او نیز مانند سایر داستان های این مجموعه خواندنی و سرشار از نکات اخلاقی و انسانی است.

منبع: الف