لمیزرع داستان زمین، بلکه سرزمینی است که در آن جز جنگ و خشونت چیزی نمیروید و جز مرگ چیزی درو نمیشود و آنجا کجاست جز عراق: سرزمینی که از اول خلقت تا امروز شاهد حوادث تلخ و ناگواری بوده است که قلب آدمی را بهبیرحمی میخراشد و روح انسانی را به مسلخ ناامیدی میکشاند، از حادثهی تلخ گرفتاری ابراهیم خلیل در آتش کینهی نمرود تا شهادت جانگداز حضرت حسین بن علی (ع) و اولاد و اصحاب مظلوم او و تا به امروز که هر روزش عاشوراست و هر جایش کربلا.
سعدون و هیثم، دو تن از اهالی این سرزمین ــ یکی شیعه و دیگری سنی ــ از نقشآفرینان اولیهی این قصه، نخست با روایت کیفیت گرفتاری خود ظاهر میشوند و تقریباً تا اواخر قصه ــ آنجا که ماشین حامل سربازان عراقی به ته دره سقوط میکند و نوبت رهایی هیثم فرامیرسد ــ همدیگر را همراهی میکنند و از همینجاست که خواننده به پسزمینههای مفهومی و کلامی در ورای دراماتیک داستان حساس و کنجکاو میشود و درمییابد که در این همراهی، سعدونِ شیعه، بی هیچ اعتنایی به کُرد و سُنّیبودن هیثم، او را قرینی خوب و محرم رازی مطمئن مییابد و درددلهای مگویش را به او میگوید و داستان در همین نقلهای صمیمی سعدون شکل میگیرد و از راز عاشقی که از فرط عشق سر به بیابان گذاشته و سر از پادگان مخوف ارتش بعثی صدام درآورده پرده برمیدارد و خواننده اینگونه وارد فضای این داستان حیرتانگیز و خواندنی میشود که به قول سعدون و پدرش، «هیچ کس آن را باور نخواهد کرد!».
لمیزرع روایتگر حوادث تلخی است که انگار ریشه در بخشهای شوم و تکاندهندهی تاریخ سرزمین عراق دارد و در هر مقطعی از زمان، مثل زخمی کهنه و مزمن، ناجوانمردانه و دردمندانه، سر باز میکند و تا مدتها دست از آزار آدمهای سرزمینش برنمیدارد، داستانی که نمرودها و حجاج بن یوسفها را، بعد از قرنها، از قبرها بیرون میکشد و بر سرنوشت آدمیانی که انگار در بابِل و زمینهای اطراف آن نفرین شدهاند مسلط میگرداند.
و حقیقت مسئله جنگ است، جنگی که جرقهی آن، به خاطر عطش جنونآمیز مردی و مردمانی به قدرت، با کشوری همسایه زده میشود و دو ملت همعقیده و تقریباً هممذهب را رودرروی هم قرار میدهد.
نویسندهی ادبیات مقاومت، این بار بر خلاف نوشتههای قبلی، سهپایهی چشمی[۱]اش را در آن سوی مرزها کار میگذارد و تلخیها و آثار زیانبار جنگ را در زندگی مردم عراق دنبال میکند ــ مردمی که از قربانیان اصلی عطش قدرت و جنایات حجاج بن یوسفِ زمان خویشاند و جالب است که در صحنهای از داستان، هر دو طرف شیعه و سنی در تشابه صدام حسین به حجاج همنظرند و وقتی از مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی (ع)، سخنی در باب پسر یوسف بهمیان میآید، هم «خلیل» شیعه و هم «موحان» سنی به یک اندازه به مولا ابراز ارادت میکنند و این نشان میدهد که نویسنده در پسزمینهی دراماتیک این داستان دنبال گفتارهایی است که بخش زیادی از مشترکات شیعه و سنی را برجسته میکند و مخاطب شیعه و سنی را به همدلی و وحدت و وصال تحریص میکند.
موحان سر تکان میدهد: «بله، ولی فکر کنم مرد بزرگی این وضعیت را پیشبینی کرده. سالها قبل! میفرماید آگاه باشید! به خدا سوگند، پسرکی از طایفهی ثقیف که هوسباز و متکبر است بر شما مسلط میشود و کشتزارها و باغهای سرسبزتان را ویران میکند و بهغارت میبرد».
حوادث اصلی داستان، که خارج از عرف روایتگری و با ساختارشکنی در فرم و تکنیکهای متداول در هم تنیده شده، در شهر دُجیله و اطراف آن رخ میدهد. سعدون، تصادفی، احلی، دختر موحان سنی، را میبیند و دلباختهی او میشود، اما آداب و رسوم قبیلهای و مذهبیِ هر دو طرف مانع از ازدواج آنهاست و اگر در این داستان، ازدواج را منشأ خیر و تکثیر و برکت و صلاح جنس آدمی بدانیم، میتوانیم از آن به منزلهی نماد وصلت و وحدت مسلمانان شیعه و سنی یاد کنیم که اگر از ابتدا بین قبایل و مذاهب اسلامی مرسوم میشد و همچنین اگر در صفحات آغازین این داستان اتفاق میافتاد، چه بسا همهی شخصیتهای داستان عاقبتبهخیر میشدند و هرگز آن اتفاقات دهشتبار و دردآور رخ نمیداد. همچنانکه در صفحات پایانی کتاب، کاراکترهایی که مانع وصال احلی و سعدون شدهاند یکییکی متوجه اشتباهات خود میشوند و ابراز پشیمانی میکنند که نمود آنها در سخنان حمراء، مادر سعدون، در خطاب به احلی، پررنگتر است.
دوباره مدتی احلی را نگاه میکند و به فکر فرومیرود: «اگه با هم کنار اومده بودیم، هیچ
و آری، افسوس و صد افسوس که در زمین لمیزرع که چیزی جز تخم جنگ پاشیده نشده بود و چیزی جز جدایی کشت نشده بود، چیزی هم جز مرگ درو نمیشود؛ مجنون بیابانگرد به لیلی نمیرسد؛ فرهاد کوهکن و عاشقِ احلی (شیرینتر)، که روزی شیرین را در حال آبتنی دیده و عاشقش شده بود، تیغهی ناکامی بیل از سرش فرود میآید و سهراب غمگنانه در آغوش رستم جان میسپارد و بعد از آن هیچ نوشدارویی به داد دل خلیل و حمراء و احلی نمیرسد و این شاهنامهی عراقی هیچ وقت بهخوشی پایان نمیپذیرد.
منبع: الف یا