گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «مرا به خوابهایت ببر ماریه»
نشست نقد و ببرسی مجموعهی داستانهای «مرا به خوابهایت ببر ماریه» نوشتهی سیدعلی شجاعی که توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است، با حضور نویسنده، نصرا… قادری و محمدرضا گودرزی سهشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳ در فرهنگسرای گلستان و با حضور گروهی از علاقهمندان به فرهنگ و هنر برگزار نشست. در آغاز این نشست، سیدعلی شجاعی داستان «مرا به خوابهایت ببر ماریه» را برای حاضران خواند و در ادامه منتقدان به نقد و بررسی این کتاب پرداختند.
هذیان مدرن
یا
بیهویتی، سرچشمهی مالیخولیای انسان مدرن است
نصرا… قادری، منتقد، نویسنده و کارگردان نامآشنای کشورمان پیرامون کتاب «مرا به خوابهایت ببر ماریه» گفت: امیدورام راجع به هذیانی که آقای شجاعی نوشته است، از دید نقد افلاطونی، و اعجازی که در نوع نقد و زبان و اثر، از ساحت ساختگرایی و مکتب فوتوریسم و شیکاگو وجود دارد، و رویایی که در کار هست، بتوانم از نوع نگاه عملی این کتاب را نقد کنم. نقد احساسی و تاثری و نقد حکمی، هر کدام معیارهایی دارند. در دنیای اثر، از ساحت نقد حاکم بر جامعهی ایران، چه پیش از انقلاب چه بعد از انقلاب، از ساحت نگاه آنهایی که دنبال معنای روشن و واضحی در اثر هستند که درس اخلاقی بدهد و یا درس اخلاقی را منتقل کند، مخاطب به خوبی اثر را بفهمد، راوی در اثر مشخص باشد و زاویهی دید مشخص باشد که چیست، هیچ کدام این اصول را نویسنده رعایت نکرده یا درست رعایت نکرده است. اگر از ساحت نقد افلاطونی به این اثر نگاه کنیم، این یک هذیان است؛ هذیانی که راه به سرانجام نمیبرد و هیچ نتیجهای در پی ندارد. به دلیل این که در پایان نتیجه میبینیم که به هیچ کاتارسیسی نمیرسد. چیزی را که در دنیای مدرن فراموش کردیم، در حالی که با ادبیات دنیای مدرن ناآشنا نیستیم، ولی نمی خواهیم با آن اخت شویم، این است که در این دنیا اساسا شکل اثر از محتوا جدا نیست، اما تمامت ادبیات در راستای زبان است. وقتی می گویم زبان، توضیح خواهم داد که از نگاه سوسور نگاه میکنم و مرادم چیست. این اثر هیچ تناسبی با دنیای سنتی داستان کوتاه ندارد. اثر بر بنیان دنیای مدرن نوشته شده است و بر اساس بحران هویت پیش میرود. بیهویتی، سرچشمهی مالیخولیای انسان مدرن است. به این جهت در این دنیا ما با اندویدالیزم روبهرو هستیم، با فردگرایی روبرو هستیم و همهی آدمها زندانی هویتی هستیم که اکنون برای ما ساختهاند و بیگانه هستیم از مفهوم جامعهی آرکاییک و خواب و رویا. نه به دلیل این که اسم کتاب “مرا به خوابهایت ببر ماریه” است. به جز چهار داستان آخر تمام داستانها در دنیای خواب و رویا میگذرد. ما نباید فراموش کنیم که با خوانش این داستانها اولین اصلی که باید رعایت شود این است که داریم خوابنامه میخوانیم و خوابنامهای را که می خوانیم، زبانش زبان بیداری نیست، بلکه زبان خواب است. خواب همواره و در صریحترین صورتش، هم رمزآلود و هم مهآلود است و نیازمند خواب گذاری است و زبان آن را معادل زبان بیداری گرفتن معادل خطای مهلک و عظیمی است که ما را از ادراک اثر عاجز میکند. یکی از نقاط قوت این اثر، زبان اثر است که زبان نامانوسی است. در دنیای فوتوریسم توضیح خواهم داد چه طور این آشنایی زدایی را نویسنده انجام میدهد و در دنیا کدام نویسندگان این کار را انجام میدهند. و چرا وقتی ما با این دنیا روبهرو می شویم، اسیر و گرفتار دنیای معناگرایی میشویم؛ اثر بنیانا تهی میشود و هیچ ارتباطی با ما برقرار نمیکند. اولین چیزی که در این اثر باید رعایت شود، زبان رویاست. در زبان رویا مجاز و کنایه راه ندارد. یعنی الفاظ به غیر معانی حقیقیشان حمل نمیشوند. اگر چه ما برای فهمیدنشان نیازمند مراجعه به کتاب لغت نیستیم، اما نیازمند استفاده شیوهی خوابگذاری هستیم. تمام داستانهای این کتاب، جز سه یا چهار داستان، از نگاه پدیدارشناسی، رویا و عبور از تفسیر کلاسیک و رسیدن به ساختارشناسی رویایی روایی قابل ادراک است. حال باید بررسی کنیم که این چیست و چگونه دریافتش میکنیم؟
الینهی رسانهها شدهایم
یا
هنر مدرن در پی روایت به جای هویتیابی است
این استاد دانشگاه در ادامه افزود: در دنیای مدرن، اساسا هنرمند در پی شناخت انسان نیست. هیچ حرفی وجود ندارد که پیش از این گفته نشده باشد. مگر این که ما با ادبیات آشنا نباشیم و تصور کنیم که ما حرف تازهای زدهایم. همهی حرفها گفته شدهاند. اما این که نویسنده چگونه چیزی را که میخواهد بگوید از طریق زبان، درست مثل دنیای رویا به ما منتقل میکند، بی آن که بخواهد معنایی را به ذهن ما متبادر کند را بررسی خواهم کرد. در دنیای مدرن اولین اتفاقی که برای ما، انسان مدرن، اتفاق افتاده است که این انسان از جامعهی سنتی جدا شده و دچار تلاشی خانواده شده است. پس این انسان نه پشتوانهی خانواده را دارد، نه پشتوانهی آسمان را دارد و نه این قضیه را باور دارد و به نوعی الینه شده است، الینهی ماشین. در دنیای ما، الینه رسانهها شدهایم. هنر مدرن در پی روایت به جای هویتیابی است. اگر نویسنده توانسته باشد روایت خودش را، با رعایت تمپو و ریتم در یک هارمونی مناسب، پیش ببرد، تاثیرش را بر ذهن ما میگذارد. اما اگر از ما بپرسند همین داستانی را که الان ایشان خواند چه میخواست بگوید، جواب روشنی برای آن نداریم. چند سوال در این داستان وجود دارد که اگر با نگاه نقد سنتی، که توضیح خواهم داد، با آن نگاه کنیم باید به این سوالها پاسخ دهیم: راوی در این داستان کیست؟ خواهرها هستند؟ برادرها هستند؟ راوی ما هستیم؟ راوی کیست و زاویهی دید کیست؟ اول شخص است؟ سوم شخص است؟ دانای کل است؟ کیست؟ در دنیای سنتی اگر از این تخطی بکنیم این نقص اثر است، در دنیای مدرن ذات اثر است. یعنی اگر توانسته باشید این مرز را پشت سر بگذارید، درست عمل کردهاید. اما معضل نقد ما در این است که ما در نقد دنبال عیبجویی هستیم؛ تا وقتی یک اثر تحلیل نشود و این کتاب خوابگذاری نشود، قابل نقد نیست. اول باید اثر را ادراک کنیم، تحلیل کنیم، تکه تکهاش کنیم و بعد بتوانیم بگوییم که حسن و قبحش چیست؟ در دنیا، با نگاه افلاطونی، نقد اخلاقی و نقدی که هماکنون در کشور ما حاکم است و پیش از انقلاب هم همین نقد حتی در نگاه ساختارگراها هم حاکم بوده است. اگر شما نقد منتقدان ساختارگرای بعد از انقلاب را ببینید، بیش از آن که با ساختار اثر کار داشته باشند و توضیح دهند ساختار چیست، به معنای اثر و ماهیت زندگی خود نویسنده کار دارند. این نگاه، نگاه افلاطونی است. بنیان حکمت افلاطونی بر مثل است. بنیان حکمت او بر این نکته هست و بر این اساس توضیح خواهم داد که چرا هنرمندان را از اتوپیای خودش بیرون میکند. او کشتیسازها را در اتوپیایش راه میدهد، اما هنرمندان را راه نمیدهد و میگوید اینها دچار هذیان تخیلی هستند.
حقیقت و مرد دانا
نصرا… قادری، رییس پیشین کانون ملی منتقدان تئاتر گفت: باور افلاطون و تمام دستگاه فلسفیاش بر این بنیان نهاده شده است که محسوسات ظواهر هستند و نه عقاید و هر چیز مادی و معنوی حقیقتی دارد که نمونهی کامل آن حقیقت است و به حواس در نمیآید؛ پس فقط عقل قادر به ادراک و درک آن مفهوم است. در حالی که ما در دنیای هنر پیش ازآن که با تعقل سر و کار داشته باشیم، با احساس سر و کار داریم. در زیست حقیقی ما هم این چنین است، اما در ژستهای منتقدانه این قضیه فراموش شده است. ما در زندگی واقعی خودمان وقتی میخواهیم ازدواج کنیم، نمیرویم از خانم یا از آقا بپرسیم شما هگل خواندهاید؟ آیا شما میدانید اسفار اربعهی ملاصدرا چیست؟ اول احساس است، مغناطیس دو نگاه است و تمام مسایل دیگر در این نگاه نهفته است و تعقل در این احساس است و بعد به ادراک میرسد. اما در باور افلاطونی هنرمند تقلیدِ تقلید میکند. یعنی عالم مثل تابشی دارد بر طبیعت، این طبیعت یک سایهای دارد و هنرمند آن سایهی سایه را تقلید میکند. به همین جهت معضلش این است که هنرمند دو پله از حقیقت دور است و این شایستهی مرد دانا نیست. پس هنرمندان مردان دانا نیستند. به همین جهت میگوید باید هنرمندان را از مدینهی فاضلهی خودم اخراج کنم و عمل هنرمندان عبث است. این اثر، “مرا به خوابهایت ببر ماریه”، از این نگاه کلا اثر عبثی است. به دلیل آن که آن چه که نگاه افلاطونی یا منتقدان اخلاق گرای ما است. این معضل نقد ما و نقد افلاطونی است. معضل نقد افلاطونی معضل فیلسوف ماوراطبیعی است و عالم اخلاق عملی است. ما فکر میکنیم که یک اثر هنری یک موعظه است، یک خطابه است و یک اثر هنری باید لزوما یک درسی اخلاقی یا دینی را به ما بیاموزد. شکل بسیار کوچکی از هنر در دنیای پداگوژی چنین است که ما میخواهیم چیزی را آموزش بدهیم. در دنیای نویسنده، او چیزی برای آموزش ندارد. به این دلیل که تمام چیزی که در این داستانها اتفاق میافتد، خود نویسنده نمیداند چه می خواهد بگوید. به این معنا که عرض میکنم؛ که او از پیش یک موضوع مشخصی را ندارد که بگوید این موضوع من است با این تم و در اثرم یا نفی میکنم یا اثباتش میکنم که مخاطب به ادراک برسد. اگر نویسنده این را میدانست، که در دنیای سنتی و نگاه نقد اخلاقی این است، که از پیش موضوعی را انتخاب میکنیم و این موضوع بر بنیان این تم است و در اثرش این را اثبات میکند یا نفیاش میکند و آموزهای اخلاقی برای مخاطب دارد. در این جا اولین اصلی که در اثر هنری باید با مخاطب ارتباط برقرار کند، نفی میشود. مخاطب در خوانش یا دیدن هر اثری باید به لذت برسد و به محض این که به سمت پند و موعظه میروید، لذت از آن حذف میشود. با این نگاه، نگاه افلاطونی، که میگوید شعر، هنر و ادبیات که نوعی هذیان است و شاعر را آدم آشفته و پریشانی میداند که بیخویشتن است، نویسندهی کتاب مطلقا آدم آشفته و پریشان و بیخویشتن است. به این امر در دنیای آفرینش میگویند بیخودی. یعنی از خود بیخود شدن. نویسنده تمام کارهایی که انجام میدهد در یک عالم بیخودی از خود جدا شدن برایش اتفاق میافتد و در حقیقت او یک خوابی را در بیداری میبیند که برای ما روایت میکند. پس در این نگاه، با این منظر باید به این داستانها نگاه کنیم که نگاه، نگاه خوابگذارانه است و خود نویسنده در بیداری خوابی را دیده است که دارد برای ما روایت میکند. از حضرت مولانا کمک میگیرم که میگوید:
همچو آن وقتی که خواب اندر روی تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان با تو اندر خواب گفتست و آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلکه گردونی و دریای عمیق
نویسندهی جوانمرگ
نصرا… قادری، مدیر انتشارات نمایش و سردبیر ماهنامهی نمایش در ادامه افزود: در نوع آفرینش این گونه داستانها که نمونهی جذاب داستانهای کوتاه این چنینی آثاری است که نویسندهی جوانمرگ ژاپنی آکوتاگاوا نوشته است، اساسا دنیای ادبیات داستان کوتاه مدرن را با آکوتاگاوا در دنیا میشناسند، چند نکته دارای اهمیت است. اولین نکته که نویسنده در آن رعایت میکند “از پیش خود به پیش خود شدن” است. دوم با خود سخن گفتن است و سوم خود را دیگری پنداشتن است و چهارم سخن خود را از دیگری شنیدن است. در این داستانی که خوانده شد، مرا به خوابهایت ببر ماریه، شما میبینید که یک زندگی در خواب را دارد تعریف میکند، و یک مرگ در خواب را دارد تعریف میکند و راوی این داستان را از ساحت خواهرها، برادرها و ما میگوید و در دنیایی این داستان را میگوید که دنیا، دنیای صنعتی و مدرن است، اما نگاه مطلقا نگاه سنتی است. پدر مثل همهی پدرها میخواهد برای دخترش شوهر پیدا کند. این یعنی یک آقابالاسر داشته باشد و برود با او زندگی کند و چرای آن را نمیفهمیم. ولی حتما باید دختر شوهر کند و اگر شوهر نکرد پدر هزار تا مشکل پیدا میکند. به همین جهت میبینید که او را از دکتر گرفته تا رمال و تا عطاری میبرند که بیا آدم شو و شوهر کن. هر شوهری را که انتخاب میکنند، هیچ کدام را نمیپسندد و اصلا نمیفهمدشان. او چیزی را میبیند که آنها ادراکش نمیکنند. او شوهرش را در خواب میبیند؛ در خوابی که برای او عین بیداری است. در دنیای سنتی دختری که شوهر نکند و به یک سنی برسد ترشیده است. نمیدانم پسرها به آن سن میرسند چرا نمیترشند؟! فقط دخترها میترشند!! در این داستان، در دنیای صنعتی نگاه کاملا سنتی است. خواهرها و برادرها هم به دنبال پیدا کردن شوهر برای خواهر هستند. اما تمام این اتفاقها همه از شگفتیهای دنیای رویای ماریه است. هیچ کدام از اطرافیان این را ادراک نمیکنند. به این دلیل داستان به پایان میرسد، اما نتیجه ندارد. هنر دنیای مدرن اساسا بر این است که نتیجه را بسته به مخاطب ارائه نمیدهد. در دنیای سنتی و دنیای کلاسیک نتیجه قطعا بسته است. یعنی نویسنده چیزی را که بنیان گذاشته است، همان انگاره را به ذهن مخاطب متبادر میکند و مخاطب چیز دیگری را ادراک نخواهد کرد. میگوید چیزی را که من میگویم، به همین بیاندیش و همین را دریافت کن. اما الان نویسنده هیچی چیزی ندارد که به ذهن مخاطب منتقل کند. هر مخاطبی، بسته به دانش، نگرش و نمودش خودش نگاهی به داستان خواهد داشت؛ به شرطی که خوانش درستی داشته باشد. متاسفانه الان نویسنده دچار همین خطا شد.
خوانشی مردسالارانه
نصرا… قادری، نویسندهی دو رمان «نالههای عشق» و «تنهاترین عاشق، عاشقترین تنها» همچنین گفت: خوانش ما از دنیای ادبیات خوانش مرد سالارانه است. ما یک خوانش اصولی نداریم. باید خوانشی با هوشیاری زنانه داشته باشیم که البته خوشبختانه زنان این را ندارند! فکر نکنند که دارند! و ما آقایان هم نداریم! این امری است که هنرمند خواهد داشت. ما اثر را با نگاه مردسالارانه میخوانیم. نه تنها ما مردان، بلکه خانمها هم اثر را با این نگاه میخوانند. به دلیل تسلط تفکر پدرسالاری در جوامع، نه فکر کنید در جامعهی ما، در جامعهی امریکا و فرانسه هم همین جوری است، ما اثر را با نگاه پدرسالارانه میخوانیم. در این نگاه منِ پدر چون خرجی بچهام را میدهم و چون به وجودش آوردهام و چون برای او زحمت کشیدهام، پس او باید مطیع محض من باشد. و هر جا خطا کند میبینید که پدر نفرین میکند و البته هیچ اتفاقی هم برایش نمیافتد. اما این پدر هیچ ادراکی از این دختر ندارد و هیچ کدام از این اطرافیان ماریه را نمیفهمند. در همهی این داستانها یکی یکی توضیح خواهم داد که چرا آدمها به تک میافتند و تنها میشوند و در این فردیتشان ادراک نمیشوند. مهمتر این که خودشان، خودشان را ادراک میکنند، ولی نمیتوانند خودشان را توضیح دهند. در این دنیا شگفتیهای فریبندهای وجود دارد. در دنیای این داستانها که یک توهم دوگانگی را برای ما دامن میزند، این توهم دوگانگی بین شنونده و خواننده فاصله میاندازد، به شکلی که خوانشی سنتی داشته باشیم. در دنیای مدرن ما متاسفانه با وایبر و واتسآپ و کامپیوتر سر و کار داریم، ولی موقع خواندن ادبیات، سنتی میخوانیم. پیش از آغاز نشست یک خانمی جلوی من نشسته بود و به دوستم نشان دادم، گفتم ببین دارد همان طور میخواند که مدرسه یادش داده است؛ فقط میخواند و نقل قولش میکند. در حالی که دنیای خواب، دنیای دیدن است و نه خواندن. این داستان را به اصطلاح عوام میگویند باید با دل کوچکت بخوانی. یعنی لب تکان نمیخورد، چون زبان مهم است. این زبان یک تمپو و ریتم و هارمونی دارد که اگر آن ادراک شود، چیزی را که میخواهیم به دست میآوریم. و اگر نشود ما هیچ ادراکی از اثر نداریم. ما در دنیایی داریم زندگی میکنیم که متاسفانه رویا اهمیت پیشین و دورهی قبل از خودش را از دست داده است و ما آن ادراکی که در دنیای پیشین از رویا داشتیم را در این دنیا نداریم. و فکر میکنیم با شنیدن واژهی رویا میگوییم که این آدمها به دنیای آشفتگی و پریشانی یا خوابهای هذیانگونه دچار شدهاند. با این نگاه، این اثر دچار دنیای خوابهای آشفته و پریشانی است که ما را هم گرفتار میکند و وقتی چند بار هم خوانده میشود به آن نتیجهای که میخواهیم، نمیرسیم. چون ما اساسا با دنیای رویا بیگانه شدهایم. ذات هنر اصیل این است که گرفتارت میکند و حرفی نمیزند. چرا؟ در نگاه پدرسالانه، منِ پدر تعیین تکلیف میکنم که دختر و پسرم با کی ازدواج کنند. پسرم چه بپوشد و دخترم چه بپوشد. تصمیم را من میگیرم. نگاه سنتی در دنیای داستان هم همین تصور را دارد. یعنی نویسنده باید برای ما تصمیم بگیرد که ما چگونه بیاندیشیم. هنر مدرن خلاف این است. هنر مدرن مشارکت فعال مخاطب را در خوانش طلب میکند. بخشی از آن نویسنده است، بخشی شور و شعور مخاطب است و برای آن شور و شعور اهمیت قائل است.
عشق، مرگ، تنهایی، امید
یا
پرندهی حقیقت
نصرا… قادری نویسندهی کتاب گرامی و ماندگار پژوهشی «آناتومی ساختار درام» در ادامهی نشست نقد و بررسی کتاب «مرا به خوابهایت ببر ماریه» گفت: هنرمند مدرن خودش را پیامبری نمیداند که بالاتر از مخاطب ایستاده و می خواهد چیزی را به او آموزش دهد. او میگوید چیزی را که هم تو میدانی، هم من، بیا از زاویهی دید من نگاه کن و ببین که من میخواهم چه طور ببینم. وگرنه چه چیزی میخواهیم راجع به مرگ، عشق، امید و تنهایی بگوییم که تا حالا گفته نشده است؟ همهی حرفها را زدهاند. اما مهم این است که ما چگونه این را از نگاه این آدم میبینیم که برای ما تازه است. این تازگی و طراوت مهم است. این نوع نگاه شبیه نگاهی است که اگر ما یک پرندهای را به نام پرندهی حقیقت بشناسیم و این پرندهی حقیقت را بخواهیم بیاوریم در یک قفس تنگ به نام واقعیت زندانی کنیم، نمیگنجد. دنیای داستانهای این کتاب به فراخنای خواب پناه میبرد، به جهت این که نمیتواند پرندهی حقیقتش را در قالب این واقعیت زندانیاش بکند. به همین جهت تا دهن باز میکند، از ابتدای داستان تا آخر، با زبان رویا سخن میگوید. رویا و واقعیت، خواب و بیداری، در دنیای این کتاب یک پیوستدار هستند؛ با هم و به وسیلهی زبان یکدست اثر که زبان نرمال معمول نیست، زبانی هنجارشکن و آشناییزداست. به زبان معمول حرف نمیزند. جملات بریده بریده هستند و تکرار میشوند. اگر در کتاب دقت کنید، با ستاره یا خط جملات را از هم جدا میکند و دوباره تکرار میکند و فقط با دنیای رویا میشود این سبک را ادراک کرد. اگر دنیای خواب و دنیای رویا را از کتاب جدا کنیم، کتاب یک هذیان مطلق است که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. اما نویسنده در هزارهی سوم دارد مینویسد. بیتردید چه به این چیزها مسلط باشد چه نباشد، نویسنده نباید از صحبتهای من سر در بیاورد! چون آن وقت هنرمند نیست. وقتی من مینشینم و مینویسم، با این تئوریها نمینویسم. نویسنده باید با صحبتهای منتقد و نظریهپرداز، تازه خودش کتابش را کشف کند که این چیزا هم بود؟! اوژن یونسکو، نمایشنامهنویس سرشناس، که در ایران به عنوان یک ابزوردنویس میشناسندش که خودش قبول ندارد، در زمان پهلوی به ایران آمد و در تالار مولوی سخنرانی کرد. از او پرسیدند حال که امریکا در ویتنام در حال جنگ است، این خزعبلات چیست که شما مینویسی؟ زن و مردی در خیابان یکدیگر را دیدهاند و با هم حرف زدند و کشف کردند که در این کائنات در زمین زندگی میکنند و کشف میکنند در زمین، در قارهی اروپا، در فرانسه زندگی میکنند و کشف میکنند که در پاریس زندگی میکنند و بعد کشف میکنند در مانمارت هستند و بعد کشف میکنند در آپارتمان شمارهی ۱۳ زندگی میکنند و کشف میکنند دختری به اسم برتا دارند و در کنار هم روی یک تخت میخوابند، ولی نمیفهمند زن و شوهر هستند. اسم نمایشنامه هم هست “آوازهخوان طاس”. نه آوازهخوانی در کتاب هست، نه مرد طاسی. ما آن زمان اساسا ادارکی از الیناسیون نداشتیم، از چیزی که یونسکو داشت توضیح میداد. در این نگاه، بعد از هزارهی سوم، نویسنده چه بخواهد چه نخواهد، او دنیای فرمالیزم و نیوفرمالیزم را پشت سر گذاشته است. مکتب پراگ و شیکاگو را پشت سر گذاشته است. نگاه فتوریستی را پشت سر گذاشته است و در اثر خواندن و نه دانستن این تئوریها، اینها چه بخواهد و چه نخواهد در اثرش حضور دارد.
مفهوم مورفولوژیکال و زبان شاعرانه
یا
کسی که داستان مینویسد و روضه میخواند جنایتکار است
نصرا… قادری، نویسندهی نمایشنامهی «آیین فاطیما (س)» در ادامهی این نشست افزود: بنیان کار این کتاب بر مفهوم مورفولوژیکال قابل ادراک است و نویسنده بر این بنیان کارکرده است. یعنی مورفیمها جزو اصلی معنادار کلمه، در مقابل فونینها، جزو بیمعنی کلمه قرار گرفته است و یک تکواژی را ساخته است که یک ارکستراسیون هست که سازها دارند به جای خودشان میزنند. دو جور ساز نواخته می شود؛ یکی را ما میزنیم. نه از اینها که جدیدا مد شده به عنوان هنر مدرن و که به دلیل این که آقای دکتر اباذری گفتهاند این موسیقی اصیل نیست میخواهند ایشان را ترور کنند و در صورتشان اسید بپاشند. من کاری به موسیقیای که «نمرهی بیست کلاس» را میخواند، ندارم. به این موسیقی نمیگویند. من دنیای جز (Jazz) کلاسیک و مدرن را مثال میزنم. آنها درست مثل درناها عمل میکنند؛ یک درنا اول صف قرار میگیرد، بقیه درناها در پی او میروند. وقتی خسته میشود، جایش را عوض میکند، میآید انتهای صف. لیدر کس دیگری است. سیدعلی شجاعی با این تمپو یک ریتم ساخته است. این ریتم یک ریتم هارمونیک است که اگر معنا را در موقع خوانش کاری نداشته باشیم و اگر نویسنده نوشته را آن طور که من میگویم بخواند، این هارمونی است که با ما ارتباط برقرار میکند. از این ساحت تازگی و اصالت در ادبیات مربوط به محتوا نیست و همهی مسایل به فرم برمیگردد، به شکل. اما در نگاه ما، به دلیل نگاه ایدئولوژیک زده و نه عقیدتی، من باور ندارم اسلام ایدئولوژی است و به عنوان عقیده قبولش دارم، ما با نگاه ایدئولوژی زده یک جذمیت داریم. به این دلیل منتقدان مکرم در جایزهی جلال میفرمایند چرا به یک آدم تکنیکال جایزه دادید؟ انگار آن آدم تکنیکال جنایت کرده با تکنیک نوشته است. کسی که بلد نیست با تکنیک بنویسد جنایتکار است. کسی که داستان مینویسد و روضه میخواند جنایتکار است، نه آدمی که تکنیک داستاننویسی را بلد است. در این قضیه، اول شکل هست. همان طور که برگردیم به زندگی عادی ما، در مرحلهی اول نمیرویم سوال کنیم خانم پدر شما چه قدر پول دارد؟ خانم تفاوت کانت با هگل را میدانید؟ فقط شکل است. هر حکمی در زندگی صادر میکنیم، اول از شکل شروع میکنیم. پس در دنیای هنرمند و دنیای هنر مدرن تازگی و اصالت محتوا نیست. نگاه محتوایی اثر را ساقط میکند و بنیان اثر را فرو میریزد. آن چه در این دنیا مهم است جدیت برای سیستماتیک کردن ابزارهای آوایی مثل وزن و قافیه در شعر است که در زبان، زبان شاعرانهی این اثر (زبان شاعرانه که میگویم به شعر فکر نکیند دنبال وزن و قافیه نیستم) زبان و نگاه شاعرانهی این اثر یک هارمونی تاثیرگذاری بر مخاطب گذاشته است که این امر را با برجستهسازی در زبان موفق شده است که انجام دهد. در برجستهسازی دو عنصر را به کار گرفته است. اول آشناییزدایی کرده است. یعنی زبان معمولی را که داریم که با آن ارتباط برقرا میکنیم و این آدمها آدمهایی از جنس ما هستند که باید با همین زبان با هم ارتباط برقرار کنند، این ارتباط را شکسته است. به زبان علمی هم پناه نبرده است که می خواهد یک اطلاع یا دانشی را به ما منتقل کند. پناه به زبان ادبی برده است. در دنیای زبان ادبی در ارتباطی که بین واجها و موتیفها ایجاد کرده است، این ریتمی را ساخته است که روی احساس ما یک تاثیری را میگذارد.
تنهایی ماریه
یا
بغض نویسنده
نصرا… قادری در ادامه گفت: ماریه چرا از بقیه جداست؟ این پرسشی است که برای همهی مخاطبان پیش میآید. این که چرا ماریه مثل بقیه نیست؟ چرا کمکم بقیه با او اخت میشوند، ولی نمیدانند باور کردند یا باور نکردند؟ خواهرها و برادرها و پدر همه تسلیم این خواب میشوند. این آدم در خواب میمیرد. ولی آخر از خود سوال میکنیم در خواب مرد یا نه زنده است؟ تمام این روایت زایمان ذهنی نویسنده است. اما راویِ نویسنده دانای کل نیست؛ جا به جا راوی را عوض میکند. این امر از طریق زبان اتفاق میافتد. زبان در دنیا برای ارتباطهای معمولی است. در این ارتباطها اساسا ما به شیوهی بیان هیچ توجهی نداریم. به این زبان زبان خودکار میگویند. ما از تمام توان زبان داریم استفاده میکنیم و میتوانیم ارتباط برقرار کنیم، اما در زبان ادبی شیوهی بیان هست که جلب توجه میکند و به سبب برجستهسازیای که انجام میدهد برای ما در زبان آشناست. برای ما آشناییزدایی میکند. پس کلمات، واژه و جملات برای ما آشنا هستند. به این دلیل که این نوع زبان که به آن می گوییم زبان ادبی بیان مطالب متعالی است و توصیف زیبایی است. برای ادراک این مطلب من همیشه به دانشجویانم این توصیه را دارم که به شرطی که عربی ندانید قرآن بخوانید یت تلاوت خوبی از قرآن را گوش بدهید، سورهای مانند سورهی شمس را، تست بزنید ببینید تاثیری بر شما دارد یا نه؟ یا اگر انگلیسی نمی دانید آهنگ Fire Fire از آمسترانگ را گوش دهید، این آهنگ برای شما یک آتش به پا میکند. ما به کل مفهوم کار داریم. اگر داستان را نویسنده با حفظ ریتم و تمپو میخواند، این احساسگرایی یا تأثر احساسی که در نقد خیلی با آن سر وکار داریم و فراموشش کردهایم، اتفاق میافتاد و آن تاثیر را میدیدیم. میدیدیم که تاثیر اول روی خود نویسنده چیست؟ آیا خود نویسنده به جایی میرسد که بغض کند؟ زبان ادبی یک غایتی در خود دارد. آن غایت ویرانی زبان روزمره است. به همین دلیل فعل و فاعل درست سر جایشان ننشستهاند. دستور زبان را مطلقا رعایت نکرده است. حالا اگر پدرخواندهی نقد ایران این متن را بخواند، میگوید این نویسنده زبان و ادبیات ایران را بلد نیست. همچنان که میگوید صادق هدایت، گلشیری و سیمین دانشور بلد نیستند. نویسنده از این ساحت دستور زبان فارسی را بلد نیست. به دلیل این که نمیداند فعل را صرف کند یا به کار گیرد. اما نویسنده از این منظر نگاه نمیکند که دارد بنیان این نوع زبان را ویران میکند. برای این که ادبیات یک پدیدهی زبانی است. اگر قرار باشد هر چه را که مردم گفتند من ضبط کنم و همان را در ادبیات بیاورم که من یک ضبط صوت هستم. پس من هنرمند کجا نشستم؟ از سوی دیگر مخاطب من کجا نشسته است؟ اگر قرار است مخاطب من با زبان روزمره بیاید و همین را ادراک کند که همان زندگی روزمره است؛ چه جایگاه کشف وشهودی برای مخاطب گذاشتیم؟ پس ادبیات این داستانها اساسش بر یک پدیدهی زبانی است. اگر اساس را بر این بگذاریم، تقسیم متن به صورت و معنی مطلقا بیهوده میشود. محتوا در اثر وجود دارد، حتی در هنر پارناسک، حتی برای مدعیان هنر برای هنر، معنا وجود دارد؛ که آنها منکر چنین چیزی هستند. اما این معنا چه طور در این اثر به ما منتقل میشود؟ این معنا از طریق عواطف و احساسات رویاگونه است که به مخاطب منتقل میشود و همهی محتوا در ذات زبان اثر هست. که اگر ادراک شود، پس این اثر یک اثر هنری است که متعارف نیست و غیرمعمول است و یک تجربهی غیرمعمول از حقیقت است. آن چه در این اثر برای من جذاب است، انحرافی است که در زبان نویسنده با آگاهی کامل اما ناآگاهانه و رویاگونه به طرفش رفته است. نوعی هنجار است که یک طغیان ایجاد کرده و این طغیان یک تمهید است در دنیای نقد که ما ذیل عنوان تمهیدات از آنها نام میبریم. فصل مشترک همهی این تمهیدات آشناییزدایی است. اولین کاری که در همین داستانی که خوانده شد اتفاق افتاده است، این است که آشناییزدایی در زبان وجود دارد. نویسنده با زبان معمول روزمره یا زبان ادبیای که ما در داستانها دیدهایم، با تمهیداتی که به کار میگیرد آشناییزدایی ایجاد میکند. نمی دانیم خواهرها، برادرها، ما، پدر یا مادر، چه کسی دارد داستان را روایت میکند؟ در این شکل اساس کار و ساختار این اثر بر نظام تبدل فرم هست که بر بنیان اندیشهی کلیت، اندیشهی تبدل فرم و اندیشهی خودتنظیمی پیش میرود.
من از دیدگاههای متفاوت استقبال میکنم
دیگر منتقد نشست نقد و بررسی کتاب «مرا به خوابهایت ببر ماریه» که مدیریت جلسه را نیز بر عهده داشت جناب آقای «محمدرضا گودرزی» بود. محمدرضا گودرزی در آغاز صحبتهایش گفت: از بحثهای آقای قادری استفاده کردم، با بخشهایی موافق بودم، ولی بخشهایی از آن با دیدگاه من یکی نبود. این به معنی مخالفت نیست، به معنی تنوع دیدگاه است. یعنی یک دیدگاه دیگر است به قضیه و من از دیدگاههای متفاوت استقبال میکنم و فکر نمیکنم که مجادلهای برای این دیدگاه باشد. مثلا این نقش خوابگونه و بخشهایی که بود، به نظر من استثنا همان قاعده است. این روشی است که برای اصلاح قدرت است. مثلا برای این که یک چیز را قاعده کنند، یک استثنا میگذارند. صحبتهای آقای قادری متمرکز بر داستان اول است و بقیهی داستانها تقریبا این گونه نیستند. شاید چهار تا از داستانها این گونه باشند، ولی بقیه این جوری نیستند. یعنی نقش خواب را روی ما دارند. در مورد مدرن، دغدغهی مدرنها شناخت است. تفاوتی که در تعریفها میکنند، این است که داستانهای مدرن شناختشناسی هستند و داستانهای مابعد مدرن اصطلاحا هستیشناسی هستند. دیگر این که نویسنده طبیعتا جهانبینی دارد و ما اصلا زبان خنثی نداریم. فکر نکنیم هرکس هر جور که خودش خواست میتواند به زبان شکل دهد. وقتی ما با زبان برخورد میکنیم، جهانبینی در زبان تاثیر میگذارد. یعنی مثالی که من همیشه میزنم، اگر یک نویسنده به معنای سنتی باورمند باشد، باور به این معنی که هست، یک نفر کاملا غیرباورمند باشد، یک نفر دیگر نگاه عرفی داشته باشد نه نگاه دینی و یک نفر دیگر این نگاه را نداشته باشد، این چهار نفر در یک داستان یک زن را میخواهند توصیف کنند، آیا اینها ازجملهها و توصیفها معنای نگاهی یکسانی دارند؟ یا زبان را یک شکل به کار میگیرند؟ امکان ندارد. بنابراین نوع نگرش به هستی خود به خود در نحوهی برخورد با زبان، موضوع و مضمون هست که در مورد آقای سیدعلی شجاعی کاملا بارز است؛ یعنی جهانبینی پشت همهی داستانهاست. اینها را به یک سمتی در مجموعه میبرد. تمام داستانها مفهوم محور است، منهای این که ما مفهوم را چه بگیریم؟ نکتهای که آقای قادری بعدا توضیح داد که هیچ داستان بیمعنایی وجود ندارد، دقیقاً همین است. داستان بیمعنا و محتوا وجود ندارد. گاه خواننده میخواهد معناها را به دلیل این که ذهن انسان معناساز است، معناهایی را بسازد که ممکن است در آن داستان نباشد. طرفداران نقد اصالت خواننده میگویند خوانش غلط وجود ندارد، هر کس هر چه میخواند درست است. به خاطر این که دیدگاه خودش، نوع جهانبینی و تجربه و مطالعات و زندگیاش بر آن تاثیر گذاشته است. البته مخالفانی هم هستند، که البته من با مخالفانشان موافقم، که هر خوانندهای هر متنی را میخواند درست است که این یک هرج و مرج است و این دیدگاه نشانهشناسی مولترکویی است که توضیح میدهد چرا نهایتا طرفداری از این دیدگاه غلط است.
انسانها، ژانری هستند …
محمدرضا گودرزی، مدرس داستاننویسی در ادامهی صحبتهایش پیرامون کتاب «مرا به خوابهایت ببر ماریه» افزود: من روی ویژگیهای مشترک داستان مکث میکنم که یکی از آنها ژانر است. در دنیا دربارهی این موضوع طرفداران و مخالفانی وجود دارد. معتقدم که ژانر یعنی دستهبندی و گونهبندی؛ اصلا نیاز تفکر این است و انسانها ژانری هستند و حتی نمیتوانند خارج از ژانر فکر کنند. منوی رستوران هم ژانر است: دستهبندی کردن بر مبنای ویژگیهای مشترک. در داستانها هم همین طور؛ ولی نه ارزشی؛ این که ژانر بر ژانر دیگر ارجحیت داشته باشد یا دیدگاهی بر دیدگاه دیگر تسلط داشته باشد، به این شکل نه. میخواهم با آن دیدگاهی که خودم فکر میکنم، با آن شاخصهایی که هست بگویم. ۹ تا داستان واقعگرای اجتماعی و در بعضیها دینی است. یعنی معیار نهایی داستانها و دغدغه آن چیزی است که در جامعه مطرح است؛ با یک نوع نگاه دینی. ۵ داستان تمثیل است که به دلیل تمثیل مدرن بودن، رخنه کردن در معادلیابی جز به جز این تمثیل مثل تمثیل کهن نیست. به راحتی و با زبان مالوفی که در زبان خودمان است. بیاییم با این ۵ تا تمثیل از اول برخورد کنیم؛ نمیتوانیم رخنه کنیم. انگار باید با یک زبان دیگری با این داستانها برخورد کنیم و من اعتقاد ندارم که تمثیلها در نهایت معناگرا نیستند. یک چیزی، پیشنهادی، در پشتشان هست. دغدغهای که سیدعلی شجاعی دارد، سعی میکند از مطلقگرایی در برخورد با مفاهیم بپرهیزد. سعی میکند دیدگاههای متفاوت در برخورد با یک پدیده را مطرح کند. در داستان اول هم همین است. یعنی یک نوع نگرش ماریه است، در تقابل جمعی که هست، که یک جا میشود خواهران، برادران، ما. در اصل، همه ما هستند. ما یعنی غیر از ماریه. تقابل ماریه با دیگران که از اول شخص جمع استفاده کرده است، ولی یک جا خواهران میگویند، یک جا برادران، یک جا ما. فاقد جنسیت است. متن میخواهد بگوید جنسی به راوی نگاه نکنید. مفاهیم عمومی که ماریه نمیپذیرد و این که او به مسالهی خواب به گونهای دیگر نگاه میکند که شما نگاه نمیکنید؛ یا زندگی را به شکلی دارد میبیند که شما نمیبینید و این را در آخر داستان میگوید. آیا ما در خواب ماریه هستیم یا ماریه در خواب ما؟ من فکر میکنم این مسالهی خواب در کارهای جدید، به خصوص در کارهای آمریکای لاتین خیلی وجود دارد. یعنی امروزه بحث این که خواب یا بیداری چیست؟ رمز میان آنها کدام است؟ کدام یک معیار سنجش هستند؟ آیا خواب یک چیزی است که برای استراحت است یا خود خواب قواعد خاص خودش را دارد؟ آنها هم بخشهایی از واقعیت هستی یک انسان و به شکل پیچیدهتری از طریق نمادشناسی ضمیر ناخودآگاه میگویند. داستان اول در واقع این مفهوم را میگوید که چرا با آن منطق خشک روزانه با ازدواج کردن یا غیره و غیره با جهان برخورد میکنید؟ ممکن است یک نفر واقعا از زندگیاش لذت میبرد، بدون این که این منطق را بخواهد رعایت کند. یعنی نوع نگرش دیگری از هستی را پیشنهاد میکند. یعنی ماریه در خواب همان کاری را میکند که اینها در بیداری میکنند. یعنی ازدواج میکند، بچهدار میشود. ولی از یک جنس دیگری است. در یک فضای دیگر است که عین چیزی که دیگران میگویند نیست. میخواهد بگوید همان گرایشهای انسانی و رفتاری هست، ولی با یک منطق دیگر، با یک دیدگاه و نگرش دیگر.
سیدعلی شجاعی میخواهد خواننده را به کشمکش میان دیدگاهها بکشاند
محمدرضا گودرزی گفت: در داستانها تنوع راویها وجود دارد. سه داستان، اول شخص مرکب است. این نکته را در مورد داستانهایی میگویم که بیش از یک راوی اول شخص دارند. سه تا راوی اول شخص دارند. این دغدغهی آقای سیدعلی شجاعی است که یک دیدگاه خاص را نمیخواهد انتخاب کند. میخواهد خواننده را به کشمکش میان دیدگاهها بکشاند. دغدغهی آقای شجاعی در همهی داستانها این است که یک جور به هستی نگاه نکنیم؛ با یک قاعده یا با یک فرمول. آن چیزی که بخواهد به ما ایدئولوژی به معنی منفی گفته یا یک جهانبینی به معنی غیر منفیاش گفته شود، گفته میشود کشمکش میان دیدگاهها. این وجه مدرن میان داستانهاست که حقیقت مطلقی نیست و وابسته به ذهن نگرنده است که شما میبینید و میتوانید به این قضیه، این طور نگاه کنید. ۳ تا داستان، اول شخص مرکب است. ۲ تا داستان، اول شخص جمع است. ۱ داستان اول شخص مالوف است. ۴ داستان محدود به ذهن است. ۲ داستان دانای کل است و ۲ داستان نمایشی. اگر ما دو داستان نمایشی را کنار بگذاریم، از دیدگاه روایتشناسی ۱۲ داستان روایت درونی است. یعنی دغدغهی ایشان رخنه کردن از درون است تا به بیرون. یعنی درون انسانها (مسالهای که در اوایل قرن مطرح شد که رئالیستها سطح واقعیت را واقعیت میپنداشتند) واقعیت عمیق در درون دارد اتفاق میافتد. آن چه ما در بیرون میبینیم، سطح است؛ وجه بیرونی واقعیت. این جا هم به درونها دارد رخنه میکند و به نظر من یکی از بخشهای جالب این کتاب داشتن این همه تنوع نظرگاه است. هوشنگ گلشیری در ۹۹% موارد، راویاش اول شخص است، یا همینگوی سوم شخص نمایشی است. این که نویسنده نمیخواهد خود را حتی با دیدگاه روایی هم که تثبیت شده باشد یا غیرتثبیت شده محدود کند، نشان میدهد انتخاب راویها امری وابسته به پلات است. یعنی این نیست از قبل بیاییم اراده کنیم. در بحثهایی روای گاهی خود پلات یا بقیهی چیزها را انتخاب میکند. ما استارت شخصیت را میتوانیم بزنیم، اما روی بقیهاش تسلط نداریم. وقتی شما یک شخصیت را خلق کردید، آن ویژگیهای زبانی و رفتاری خودش را پیش میبرد. هر چه قدر نویسنده بخواهد مسیر را منحرف کند، در مقابل متن ایستاده است. لحن در چند داستان کاملا شاعرانه است و نثر هم همین طور. جملههای سه نقطه و منقطع در متن زیاد است. فعل جمله حذف شده و بقیهی جمله را به ذهن خواننده واگذارکردن یک حالت شعری به نثر داده است. این سبک سیدعلی شجاعی است. چیزی که در نوع تفکر گفتم، در نثر او هم رخنه کرده است. نمیخواهد در این جا هم یک جملهی بستهای بگذارد. همان طور که در اغلب داستانها پایانشان باز است. باید فکر کنیم که آخرش چه میخواهد شود یعنی خواننده مشارکتی در آفرینش پیدا میکند. گفتوگوها خیلی عالی است و من معتقدم آقای شجاعی مسلط است و حجم گفتگوها زیاد است و خیلی هم خوب است. چون که در بحثهای روایی گفتوگو جزو کنش است. یعنی زمان را پیش میبرد. توصیف بدون گفتوگو سکون است. یعنی ما زمان را باید نگه داریم. وقتی میگوییم: علی آمد، این حرکت است؛ و وارد اتاق ۱۸ متری شد، هنوز کنش است. وقتی میگوییم این اتاق رنگش نخودی رنگ است، این جا زمان را نگه داشتهایم. یعنی شخصیتها باید بایستند تا خواننده یک ادراک تصویری از مکان یا از شخصیت داشته باشد. گفتوگوی زیاد چون کنش و حرکت است، پیش برندهی پلات است و جذابیت داستان را اضافه میکند.
من کیستم؟
محمدرضا گودرزی در ادمه افزود: هر داستانی میتواند دو بخش داشته باشد: ۱- بخش ادراک حسی ۲- قوهی عاقله و فاهمه. داستان نیازمند ادراک حسی است و اگر فکر کنیم داستانی بینیاز از قوهی عاقله است، نمیتواند این کار را بکند. به دلیل این که وقتی داستانی را مینویسیم، حسی را انتقال میدهیم. چه مال شخصیت باشد، چه آبوهوا و چه مال پلات یا موضوع باشد؛ این حس و ادراک، حس به بخش زیباشناختی متن کار دارد. یعنی ما لذت زیباشناختیمان در حوزهی ادراک حسی است که آقای قادری هم به آن اشاره کردند. ولی قوهی عاقله یا مسالهی شناختی که مخالفان آن مطرح کردهاند، (البته من شناخت را به معنی آگاهی دادن نمیگیرم) ممکن است داستانی را بخوانید، یک سری چیزها و اطلاعاتی را بگیریم، اما همان طور که گفته شد، موضوع و مضامین آگاهی داده شده است. حتی در توضیحات هم میگوید زیر آسمون کبود. هیچ چیز تازهای نیست. دغدغهی شناختشناسی در مورد داستان مدرن “من کیستم؟” است. “من کیستم؟” را نمیخواهد به چه فرم یا معنایی بگوید. در اغلب داستانهای مدرن، مساله شناختشناسی یا معرفتشناسی است. این که من چه کسی هستم؟ جهان چیست؟ ارتباط من با جهان چیست؟ معمولا هم به بنبست میرسند که نمیشود شناخت. داستانهای مابعد مدرن در مورد هستیشناسی، دیگر کاری با شناخت ندارند. این جا ما بحث شناخت را به این معنی میگیریم که تلنگری به ذهن زده شود و ذهن در مورد این متن فکر کند. همین که تنوع دیدگاهها هست، این وجه شناختی داستان است. در داستانهای آقای سیدعلی شجاعی، هر دو وجه در آن هست. یعنی هم التزام زیباشناسی و از طریق آن ادراک حسی و غیرعقلانی نگاه کردن را میتوانید ببینید، هم میتوانید در وجه شناختیاش نگاه کنید که این چه چیزی را در تعامل قرار میدهد. یعنی داستان ماریه با یک دید دیگر، مثلا عقلانیتر نگاه کردن تقابل دو تا دیدگاه است. دیدگاه ماریه به تنها و تقابل این با جمعی که وجود دارد. این بحث شناخت است. این یک جرقهای است که برای شما میزند که دیدگاه چیست؟ چه طور میتوانیم کسی را به دلیل دیدگاهی که با بقیه تفاوت دارد حذف کنیم؟ نکتهی دیگر این که اسم اغلب داستانها ارتباط مستقیم به داستان ندارند. نویسنده خواسته است گاه مفاهیمی به موازات و گاه در تکمیل مفهوم داستان ایفا کند. روی خود اسمها هم باید فکر کرد. روشهای مختلفی برای انتخاب اسمها هست. یکی از روشها که جویس این کار را میکند، این است که در اسم یک نوع ایهام هست که شما باید فکر کنید که وقتی مطلب را میخوانید این اسم چه جیزی را میخواهد بگوید؟ خود این اسم چه مفهومی را دربردارد؟ مستقیما هم ربطی ندارد، بلکه باید در موردشان اندیشید.
پرتاب میان متن
محمدرضا گودرزی همچنین گفت: اشکالی که میخواهم بگیرم، آن هم با توجه به دغدغهی روایتشناسی که من دارم، این است که نویسنده در این داستانها اطلاعات داستانی را در متن دیر به خواننده میدهد یا حتی این اطلاعات را پنهان میکند. البته با این کار تعلیقی ایجاد میشود که خواننده را همراه میکند. بعضیها معتقدند که اطلاعات داستانی را یا اطلاعات مورد نیاز خواننده را در اسرع وقت به او بدهید و تعلیق را از طریق دیر دادن اطلاعات ایجاد نکنید. در بعضی جاها برای این که آن پایان انتظار را ایجاد کنند، اطلاعات را تا آخر نگه میدارند تا یک نوع تحولی در خواننده ایجاد کند. تحول ایجاد کردن در پایان نامنتظر برای خواننده به ذات نه خوب است و نه بد. بستگی به روشی دارد که نویسنده به کار میبرد. تعلیق ساده داریم و تعلیق کاذب. تعلیق ساده آن جاست که نویسنده واقعا پلات را طوری میچیند که نمیتواند اطلاعات را بدهد و ما میپذیریم. مثل داستان مردگان جویس. نکتهی اصلی داستان در دو یا سه صفحهی آخر است و موقعیتی در داستان نیست که این اطلاعات را بدهد. در بعضی داستانها نویسنده به زور میخواهد اطلاعات را بعدا بدهد، که کاذب است. در این سه داستان (باران به آسمان میبارد، پروانههای نیمه شب کمی مانده به صبح) اطلاعات دیر داده شده است.
اغلب داستانها با گفتوگو شروع شدهاند و خواننده به داخل متن پرتاب شده است که از روشهای خوب داستاننویسی است. مخالف شیوههای کلاسیک ماقبل از مدرن است. چون در آن ما مقدمه، معرفی شخصیت، معرفی مکان و معرفی ظاهر را داشتیم. ولی در داستانهای مدرن دو تا رویکرد دیگر به کار میبرند. یکی گفتوگوست که وقتی مستقیم با گفتوگو روبهرو هستیم، نمیدانیم چه میگویند؛ پرتاب میشویم میان متن. بعد به مرور زمان نور را میتابانند.
او در ادامه افزود: در مورد آشناییزدایی به اندازهی کافی گفته شد و من نکتهای اضافه کنم؛ در این مجموعه هم آشناییزدایی از زبان و هم از پلات شده است. مثلا در همین داستان اول، از خود پلات آشناییزدایی شده است. یعنی هم آشناییزدایی در کلمه داشتیم، هم در جمله داشتیم و کمکم آشناییزدایی از راوی پیش میآید یا راوی نامتعارفی میگذارند که تا الان نبوده است. آشناییزدایی از پلات پیش میآید که داستان، طرح (یک داستان داریم، یک پلات؛ این پلات است که ارزش هنری را بالا میبرد.) پلات داستان را چه طور بیان میکند؟ در آن آشناییزدایی میکند. در پلات مالوف مثل داستان اول یا داستانهای تمثیلی، غالبا این گونه هستند. من فکر میکنم داستانی موفق است که هم احساس زیباشناختی کنیم و هم در ذهن جرقه بزند. فکر میکنم این داستانها این کار را کردهاند و نکتهی محترم در کارهای آقای سیدعلی شجاعی مطرح کردن تعارض دیدگاهها به شکل خوش صدایی است و نگاه کردن به هر چیز است؛ احترام گذاشتن به دیدگاههای متفاوت است و این که حق را قطعی به خودت ندهی.
خواب در بیداری
یا
شخصیتِ کاراکتر
یا
زیبا، خوشگل، قشنگ
نصرالله قادری در ادامهی این نشست گفت: بحث من نام کتاب نیست که دارای کلمهی خواب است؛ من مدعی هستم تمام داستانهای کتاب در یک خواب رویایی که در بیداری یک بیدار است، نوشته شده است. خصایص رویا چیست؟ آیا این خصایص و خواب در داستانها هست یا نه؟ در رویا زمان پس و پیش میشود؛ در تمامی این داستانها زمان بهم میخورد. در رویا کارکترها به جای همدیگر مینشینند. در رویا شخصیتِ کاراکترها هم به جای همدیگر مینشینند. در ایران کلمهی کاراکتر را به شخصیت ترجمه کردند و این غلط است. ما در داستان یا رمان یا نمایشنامه یک کاراکتر داریم که این کاراکتر یک شخصیت دارد. اگر از دید زبانشناسی هم نگاه کنیم تبار واژهی شخصیت در لاتین (Personality) است. ما این را بخواهیم به فارسی ترجمه کنیم چه میگوییم؟ میشود شخصیت. کاراکتر هم میشود شخصیت؟! چرا باید برای یک مفهوم دو تا واژه داشته باشیم؟ ما میگوییم زیبا، خوشگل، قشنگ. هر سه تا برای ما یک معنی دارد. ولی اگر به ادبیات یا به مادران یا پیران مراجعه کنید، هرگز به ماه نمیگویند قشنگ. هرگز در ادبیات نمیبینید به ماه بگویند قشنگ یا خوشگل. هرگز به یک دختر نمیگویند قشنگ یا خوشگل. برای دختر واژهی زیبا را به کار میبرند. پس زیبا یک مفهوم است، یک مفهوم فلسفی است. شخصیت با کاراکتر فرق دارد. هر کاراکتری حداقل دو تا شخصیت دارد که یکی شخصیت حقیقیاش هست. ما در زندگی واقعی هم آن شخصیت حقیقی را نمیبینیم تا دم مرگ که حضرت عزراییل بیاید. به همین دلیل در فرهنگ سنتی ما میگویند بالای سر آدم رو به موت یکی باشد. چون عزراییل به شکل خودمان میآید، به شکل خود واقعی ما میآید. چون شکل واقعی خودمان را میبینیم، کج و کوله میمیریم! بعد همه میفهمند آن دنیا جهنمی هستیم! به این دلیل میگویند یک باشد دستان میت را جمع و جور کند، فک و چشمهایش را ببندد. ما یک شخصیت کاذب، دروغین و ساختگی داریم که بینهایت است. ماسکهایی است که معنای این واژه است (پرسونا). ماسکهایی است که میزنیم. من الان ماسک یک آدم با دانش را زدهام. حقیقتِ شخصیت ما چیز دیگری است. تبار واژهی کاراکتر در زبان سانسکریت است. در زبان لاتین نیست، معنای آن به معنی عمیقا خراش دادن فارسی امروزی است. در حالیکه پرسونا یک نقاب است. یک ماسک است. در دنیای رویا شخصیتِ کارکترها به جای همدیگر مینشینند. یعنی ما خودمان را در خواب میبینیم که ما یک آدمی هستیم که این جا نشستیم، چه طور خودمان را نشان دادیم؟ ما آدمی هستیم که از این جا بلند شدیم، چه طور خودمان را نشان میدهیم؟ با یک کاراکتر ثابت و شخصیت های متفاوت. در دنیای این داستان، شخصیتِ کاراکترها به جای همدیگر مینشینند. در این دنیای رویا پارادوکس و تناقض با همدیگر ممکن است، باورپذیر است. در رویا تناقض باورپذیر است. به این دلیل است که در این داستانها تناقض وجود دارد و تناقض در بافت داستانی است و نظمها پریشان است. در خواب، این داستان باورپذیر است و دنیای داستان، این رویا را باور میکند. اندازهها و معیارها در این داستان بهم میخورند. در این داستان کاملا اندازهها و معیارها بهم میخورند و ظاهر اثر یک جوری است که نظم اثر پریشان است. این رازِ ناگشودهای نیست. حافظ میگوید:
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
پس این پریشان بودن نظم را در این داستان اگر با دنیای غزلهای حافظ نگاه کنید، پریشانی مطلقا منسجم است. به این دلیل است که در هشتمین پارامتری که در این داستانها میبینم، نوعی تداعی آزاد وجود دارد. از این سو به آن سو پریدن در خواب. همین تداعی آزاد برای ما وجود دارد. همان پریشان بودن برای ما هم وجود دارد. این تناقضآلود بودن متن با بنیان رویا که تناقضآلود است، هماهنگ است از سوی دیگر گسسته بودن رشتههای علیت و زمان عاملی است که خواننده را سر در گم کرده است. این گسستن رشته سببیت و در آمیختن فضایی متضاد ساختن ذات این داستان است.
وقتی شخصیتِ انسانی را مورد هجوم قرار می دهیم …
چیزی که داستان میخواهد به ما منتقل کند این است که اگر از ساحت معنایی بخواهیم به آن نگاه کنیم، در یک جامعهای، در یک خیابانی، در جوی آبی، جسد یک مردی دارد میرود و همه دارند جسد را نگاه میکنند؛ اوجش این است که زنگ بزنیم اورژانس یا پلیس بیاید. داریم جسد را میبینیم، ولی هیچ احساسی نداریم. ما در زندگی واقعی آدمکشهای حرفهای هستیم. هر روز آدم می کشیم و هر روز نعره میزنیم که داریم کشته میشویم. چه کار میکینم؟ ما وقتی شخصیت انسانی را مورد هجوم قرار میدهیم و شخصیت او له میشود، آدم کشتهایم. روحش را کشتهایم. در عین حال فریاد میزنیم که داریم کشته میشویم. پس آن جسد خیلی مهم است. چرا دارد از جلوی ما میگذرد و ما هیچ کاری نداریم؟ چرا هیچ اتفاقی برای این آدمها نمیافتد؟ چرا هیچ کاری نمیکنند؟ این ابداع در تخیل است. پا را فراتر گذاشتن از تخیل است. وارد شدن در دنیای فانتزی است. این دنیا را هر چه قدر به بکارت کودکی برگردیم، راحتتر ادارک میکنیم. اما بر اثر دنیای صنعتی از آن فاصله گرفتهایم، آن را نمیفهمیم. یک مثال از “صد سال تنهایی” بزنم که بگویم چه طور از دنیای تخیل میگذرد و میرود در دنیا فانتزی و باورپذیر است. وقتی که “سرهنگ باآولا” را بستهاند به درخت و مگس دارد دور سرش پرواز میکند، “رمدیوس خوشگله” یکسری ملافه سفید شسته است و آمده تا روی بند بیاندازد. ملافه را تکان میدهد، پرواز میکند و به آسمان میرود. پرواز در طبیعت وجود دارد، انسان هم در طبیعت وجود دارد، اما فقط در دنیا فانتزی قابل قبول است که ملافه را تکان بدهی و به آسمان بروی. در دنیای فانتزی کودکی باورپذیر است، اما در دنیای بزرگسالی تعقلی به آن نگاه کنیم دچار شک میشویم. در سیندرلا، فرشتهی مهربان همه چیز را جادو کرده است و ساعت ۱۲ شب همه چیز به حالت عادیاش برمیگردد. میخواهم از دنیای فانتزی فاصله بگیرم و با دنیای واقعیت به آن نگاه کنم: ساعت ۱۲ شب همه چیز به حالت عادی برگشته، چرا کفشهای سیندرلا به حالت عادی برنگشته است؟ ضمنا این کفشها شیشهای هستند. چرا وقتی آنها را پوشیده، نشکستهاند؟ بعد وقتی نامادری پا میگذارد جلوی پای وزیر، میشکنند. ما در دنیای فانتزی این سوالات منطقی را از خودمان نمیپرسیم که چرا ساعت ۱۲ شب همه چیز برگشت، ولی کفشهایش برنگشتند. در دنیای فانتزی باورپذیر است و این مهم نیست، چون دنیای فانتزی فراتخیل است. حالا در این اثر ابداع تخیل، یک ابداعی دیداری-شنیداری است و نه فقط دنیایی شنیداری. رویاهایی که در این کتاب به کارگرفته شدهاند، رویاهای بازیگرانه هستند. یعنی جلوی چشم ما، این آدم دارد بازی میکند. با دنیای اندیشهی پیشامنطقی با این داستانها نمیتوان روبهرو شد. ولی اگر وارد دنیای رازآلود این داستانها شویم و آن خوابنامهی پریشانی که میگویم را نگاه کنیم، میبینیم تا پایان کار راز ناگشوده نمیماند و در پایان کار راز برای ما گشوده میشود.
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو چیزی مر مرا بر سر زده
چشم میمالم به هر لحظه که من
خواب میبینم خیال اندر ز من
باز میگویم عجب من بیخودم
دست در شاخ خیالی در سرم