آرام گرفتن در گورهای بی زائر

هنگامیکه  لرد اَکتون، مورخ شهیر انگلیسی، در دسامبر ۱۸۸۰ خبر درگذشت جورج الیوت را شنید در نامه ای به یکی از آشنایانش نوشت: ” گویی خورشید از فروغ افتاده. هیچ نویسنده ای هرگز ذره ای از حس همدلی او را نداشته است. چنانچه سوفوکل یا سروانتس در پرتو فرهنگ ما می زیستند، آنگاه شاید رقیبی برای جورج الیوت متصور بود…”

وی سه هفته بعد در تحسین رمان میدل مارچ هم چنین نوشت: ” جورج الیوت علاوه برآنکه مکنونات قلب آدمیان را می خواند، زیر پوست شان می خزد و جهان را از دریچه چشم آنان می بیند، پیشینه اعتقادات، فرضیات و عادات آنان، اندیشه و آگاهی شان، حیات و تبارشان را حس می کند، و پس از کسب این تجارب، پوسته عاریتی را دور می اندازد و بصورت علمی و کاملا بی طرفانه روح یک زن عفیف، یک جنگجو، یک مفتش، یک درویش، یک نیهیلیست یا یک شوالیه را به نمایش می گذارد.”

جورج الیوت از همان نخستین داستانهایش در پی درک و همدلی بود. او در همه آثارش پیوسته به این پرسشهای محوری بازمی گردد که : مردم چگونه جهان را درک می کنند و چه نسبتی میان فرد و جامعه وجود دارد؟

در رمان میدل مارچ که بسیاری آن را مشهورترین رمان الیوت و برخی بزرگترین رمان به زبان انگلیسی می دانند، الیوت تلاش کرده است زندگی جامعه روستایی نواحی مرکزی انگلستان را در سالهای پیش از طرح لایحه اصلاحات سال ۱۸۳۲ به تصویر بکشد. در آن دوره مرزهای طبقات اجتماعی در انگلستان رو به تغییر گذاشتند واندک اندک جلوه های اصلاحات در همه سطوح از جمله  سیاست، علم طب، دانش پژوهی، نقاشی، اکتشافات، و احداث راه آهن نمایان شدند. هرچند میدل مارچ رمانی تاریخی است، ولی اشارات آشکار و پنهان نویسنده به وقایع تاریخی او را از تحلیل روانشناختی شخصیت ها بازنداشته و در نهایت توانسته باچیره دستی تمام  چند تن از برجسته ترین اسطوره های ادبیات دوره  ویکتوریایی را خلق می کند.

دوروتیا بروک، قهرمان زن داستان، دختر جوانی از خاندانی با اصل و نسب که در اجدادشان کمتر از روحانی یا دریاسالار پیدا نمی شد، به همراه عمویش آقای بروک و خواهرش سلیا در املاک اجدادی شان، در منطقه ییلاقی تیپتون زندگی آرام و مرفه و آبرومندی دارد. او  مسیحی مومن و پاکباخته ای است که تقدیر آدمی را در پرتو تعالیم دین مسیح می بیند. ذهن دوروتیا بشدت نظری است و در عطش مفهوم رفیعی از جهان می سوزد. او شیفته سختی و بزرگی است و هرآنچه را که واجد این دو جنبه باشد در آغوش می گیرد. الیوت در خلق شخصیت دوروتیا گوشه چشمی به قدیسه ترزا، قدیسه و عارفه قرن شانزدهم اسپانیا داشته. ترزا   زیست دین مدارانه و فعالیتهای عملی را درهم آمیخت  و هفده صومعه تاسیس کرد. دوروتیای جوان قصه ما هم برای کمک به روستاییان اطرافش تصمیم می گیرد در املاک شان برای آنان کلبه های مناسبی بسازد. او معتقد است اگر تلاش نکند باری از دوش دیگران بردارد زندگی اش به هیچ نمی ارزد. با اینهمه گاه در راه فداکاری گام به خطا می گذارد و تصمیم های نادرستی می گیرد. او در عنفوان جوانی با عالم و محقق میانسالی بنام جناب ادوارد کازابون ازدواج می کند تا هم به زندگی خودش معنایی ببخشد و هم کمک حال چشمان ضعیف همسرش باشد. برایش کتاب بخواند و نسخه برداری کند. دوروتیا تصویری آرمانی از جناب کازابون و زندگی با او دارد و او را علامه دهر می داند، ولی پس از ازدواج و در همان ایام ماه عسل در شهر رم، درمی یابد کازابون هم همچون سایر انسانها برای خودش جهانی است و مرکز آن جهان کسی نیست جز شخص شخیص خودش. کازابون بگونه ای با دوروتیا رفتار می کند که گویی او تجسم دنیای سطحی نگر اطراف است. درک این نکته ضربه بزرگی به روح حساس دختر جوان وارد می کند ولی همچنان با سرسپردگی کامل به خدمت به جناب کازابون ادامه می دهد…     

الیوت با دقت و ریزبینی فراوان آنچه را در ذهن و جان شخصیتهای داستانش می گذرد پیش چشم مخاطب قرار می دهد. ما در رمان میدل مارچ با شخصیتهای متعدد و بسیار متفاوتی آشنا می شویم. آنان برای خود فلسفه های شخصی و پنهانی دارند که بوسیله آن جامعه روستاییِ درحالِ تغییرِ پیرامون شان  را کشف می کنند. ولی شخصیتهای اصلی داستان آنانی هستند که دیدگاه شان از جهان هنوز در حال شکل گرفتن و چالش است.  شخصیتهایی همچون دوروتیا، فِرِد وینسی، و دکتر لیدگیت جوانانی هستند که سر پرشوری دارند و هریک به شیوه خود سودای زندگی بهتری را برای خود و دیگران در دل می پرورند. با اینهمه، یکی از جذاب ترین شخصیتهای رمان جوان کولی وَش و تنهایی است بنام ویل لادیسلا. لادیسلا از خویشان علامه دهر، جناب کازابون، است. او گذشته تلخ و عجیبی دارد. با دسیسه چینی بانکداری بنام جناب  بال اِستِرود،  که حالا آب توبه بر سر ریخته و از محترم ترین و متمول ترین اهالی میدل مارچ است، از ارثیه مادری ش محروم شده و عمری را در فقر و رهین منت های جناب کازابون زندگی کرده. او و کازابون رابطه ی خوبی با یکدیگر ندارد. هرگز نداشته اند. لادیسلا در قید و بند چیزی نیست. هنرمندی آشفته و سرگردان است که  به اصول اخلاقی خود پابند است، ولی علامه دهر به چشم حقارت به او و نظرات و زندگی اش نگاه می کند. با اینهمه، موضوع زمانی بحرانی می شود که کازابون با دوروتیا  ازدواج می کند و نسبت به مهر و توجه معصوم دوروتیا به لادیسلا و اصرارش  برای آنکه باید برای جوان یک لاقبا کاری انجام دهند، حسد می ورزد و دچار شک و بدبینی می شود.  الیوت در جایی برزخ فکری کازابون را این گونه وصف می کند:

” کازابون دربرابر بعضی حقایق بی پناه بود: در برابر ویل لادیسلا، اقامت مشکوک ش در آن حوالی و سَبُک سَری اش نسبت به امور جدی و مهم، در برابر دوروتیا و لجبازی هایش و نظرات و علاقه اش نسبت به موضوعات مگو. بی شک دوروتیا دوست داشتنی ترین و عفیف ترین زنی بود که می توانست نصیبش شود ولی جوانی اش مایه دردسر بود. دوروتیا تیمارداری اش می کرد، برایش کتاب می خواند، نیازهایش را پیش بینی می کرد، و نسبت به احساساتش حساس بود ولی کازابون مطمئن بود او را قضاوت می کند و فداکاریهای همسرانه اش مانند کفاره دادن ذهنی  دیرباور است… موجود جوانی که او را با اعتمادی بی نقص می پرستید، به سرعت به زنی منتقد تبدیل شده بود… بنظر ذهن شکاک کازابون سکوت دوروتیا طغیانی سرکوب شده بود. نشانه این بود که او دیگر هیچ برتری عقلانی ای برای شوهرش قائل نیست…”

این شک و بدبینی ها به ماجراهای عجیبیی منتهی می شود و دوروتیا تجربیات بسیار تلخی کسب می کند، ولی به مدد همان شوق همدلی که در نهاد خود دارد، از دل آن تجارب تلخ، همچون ققنوسی سر بر می آورد و برای نجات زندگی دیگران می کوشد. 

در رمان میدل مارچ راوی نقش بسیار حیاتی و مهمی  دارد. او چنان قدرتمند است که به آسانی از نظرگاهی وسیع و بیرونی به شناختی درونی، و از دیدگاهی تاریخی به حدیث نفسی که اندیشه و احساسات شخصیتها را شکل می دهد،  پرده گردانی می کند. این تغییر نظرگاه یکی از ویژگیهای ضروری کسب آگاهی و همدلی است. نکته جالب دیگر درباره رمان میدل مارچ آفرینش غیرمعمول آن است. داستانی که الیوت در سال ۱۸۶۹ نوشتن آن را با عنوان میدل مارچ آغاز کرده بود، درباره دو خانواده وینسی و فیدراستون بود. ولی او نوشتن آن داستان را دشوار یافت و موقتا کنارش گذاشت و در نوامبر ۱۸۷۰ داستان تازه ای را با نام دوشیزه بروک آغاز کرد. نگارش این داستان جدید به سرعت پیش رفت و الیوت ظرف دو ماه ده فصل از آن را نوشت و در سال ۱۸۷۱ تصمیم گرفت هر دو رمان را با هم ترکیب کند و به این ترتیب ده فصل نخست رمان دوشیزه بروک به ده فصل اول رمان میدل مارچ تبدیل شد و اثر خواندنی و تاثیرگذاری خلق شد که امروز با همت انتشارات کتاب نیستان نسخه تلخیص شده اش در دسترس شماست.

میدل مارچ حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. لطایف و ظرایف فراوانی از احساسات و عواطف و روحیات انسانها را پیش روی ما قرار می دهد. ولی شاید یکی از دغدغه های اصلی الیوت برای نوشتن این اثر، همان دغدغه ای که حتی بعد از پایان همه چیز و تعیین سرنوشت همه کس و همه چیز، دوباره به آن برمی گردد و به آن اشاره می کند، همانا فداکاریهای کمیاب  و نجیبی  از جنس فداکاریهای دوروتیاست.      

الیوت آن فداکاریها را نتیجه واکنش های جوان و نجیبی می داند که با شرایط اجتماعی نامناسب دست و پنجه نرم می کردند، شرایطی که در آن هر احساس پرشوری خطا و هر ایمان محکمی  توهم  قلمداد می شد.  

اجازه دهید این یادداشت را با جملات پایانی میدل مارچ به پایان ببرم. 

“هیچ موجودی نیست که در ذات خود آن قدر قوی باشد که از بیرون تاثیر نپذیرد. تِرِزاهای جدید دیگر فرصت اصلاحات پیدا نخواهند کرد و آنتیگونه ها هم تمام شجاعت شان را بر سر دفن برادران شان نخواهند گذاشت. زمینه ظهور و بروز آن رشادتها برای ابد برچیده شد، ولی ما آدمهای معمولی و به چشم نیامدنی با گفتار و کردار هر روزمان زمینه ظهور دوروتیاهای بسیاری را فراهم می کنیم، دوروتیاهایی که ممکن است دست به فداکاری هایی بزنند بسیار غم انگیزتر از فداکاری های دوروتیای قصه ما. روح متبرک دوروتیا همچنان خوبی ها و لطافت های خود را داشت ولی به چشم بسیاری از افراد نمی آمد. ذات او مانند همان رودخانه ای که روزی کوروش کبیر، پادشاه ایران، تقسیم ش کرد به شعباتی تقسیم شد که روی زمین نامی برای شان نبود. ولی تاثیر او بر اطرافیانش عظیم بود، چه خوب شدن جهان به قِسمی درگرو کارهای غیرتاریخی است و اگر می بینید چیزها به آن بدی که باید باشند نیستند، نیمی مدیون کسانی است که با ایمان و در گمنامی زیستند و در گورهای بی زائر آرام گرفتند.”   

منبع: الف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *