مروانیان و شکل جهاد حضرت سجاد (ع)

روایت علی بن الحسین(ع) در کلمه و داستان نیاز به رویت ایشان داشت رویت چشم و رویت دل. اما وقتی به دل کتابهای تاریخی رفتم کمتر دیدم و کمتر خواندم. بیشتر راویان و کاتبان از سال ۶۱ و محرم خونین آن گفته بودند اما علی بن الحسین(ع) در آن روایت ها هم نیست مگر ذکر بیماری اش… بیماریی که در کلام برخی مورخین بیماری نبوده و زخم بعد از جنگیدن در رکاب پدر بوده است که خود بحثی مجزاست. 

شناخت مردم آن زمان عراق اولین قدم من در نوشتن رمان بود. مردم بعد از امام حسین(ع) و زمانه بعد از عاشورا ۶۱ با قبل از این تاریخ متفاوت شدند. هنوز ۵۰ سال از رحلت پیامبر(ص) و چند سالی از شهادت حسین(ع) نگذشته بود که مدینه جایگاه آوازه خوانان و رقاصان شد. روح اسلام از دل مردمان به دور بود و رخوت و سستی گریبان گیر عالمان نیز شده بود. سرزنش کردن خود بعلت شهادت حسین در قلب های بسیاری از مردمان آن زمان بود و همزمان ترس فراوان از حاکمان وقت و عمالشان؛ کسی که خون فرزند پیغمبر را ریخت از خون ما چه باک دارد… فتنه و آشوب، دسیسه و نیرنگ و فراموش کردن شریعت مصطفی (ص) نه در مدینه که در کل عراق جریان داشت و جنگ های بعد از عاشورا به قصد خونخواهی حسین (ع) نیز هیچ چیز را حل نکرد. 

نوشتن از علی بن الحسین(ع) و تعامل ایشان با مردمان آن روزگار و اتفاقات بعد از عاشورا کاری مشکل بود. عملکردی هوشمندانه، پنهان و متفاوت با جنگ علنی و شمشیر… بکه بعد از دریافت درونی من از علی بن الحسین(ع) و مردمان آن زمان شکل گرفت. مردمانی که در کلام علی بن الحسین(ع) دوستدار او نبودند، حتی به تعداد انگشتان یک دست. 

روایت کلی از ۷۰سال بعد از عاشورا آغاز می‌شود وقتی که کودکان عاشورای ۶۱ به مردانی سپیدموی بدل شده اند و در آن دهه ها شاهد و ناظر وقایع بوده اند. روایت از علی بن الحسین(ع) اما با کودکی ایشان در صحراهای بین مدینه و مکه و حج ایشان آغاز می‌شود. کودکی به تنهایی عازم حج و عبادت پروردگارش است و حضرت خضر که هر روز به دیدارش می‌شتابد. 

شاید برای هر نویسنده ای پیش آمده باشد که در هنگام نوشتن بخشی از کتابش دچار تاثر و اندوه شود و برای من همه فصل های بکه اینچنین بود بخصوص فصلی که امام پدرش حسین(ع)، عمویش عباس(ع) و شهدای کربلا را به خاک می‌سپارد. 

راویان هر فصل بنا به اتفاقات مهم آن روزگار انتخاب شده اند و چه بسا اگر اطلاعات تاریخی بیشتری بود تعداد راویان بیشتر می‌شد اما افسوس که منابع محدود تاریخی دست روایت را کوتاه می‌کنند. 

سال های ابتدایی بعد از عاشورا پر التهاب ترین روایت های بکه هستند. اسارات اهل بیت، چادرنشینی علی بن الحسین(ع) و دوری کردن از مردم، واقعه حره، مرگ یزید، آتش کشیدن کعبه، ابن زبیر، در خطر بودن جان امام سجاد، عزاداری پنج ساله بنی هاشم برای شهدای کربلا و… 

هرچه از عاشورا و وقایع آن فاصله می‌گیریم همزمان با حکمرانی مروانیان شکل جدیدی از جهاد امام سجاد را درک می‌کنیم. ترس حاکمیت از ایشان بواسطه تربیت بردگان در مدرسه دینی، آزاد کردنشان و داشتن سپاهی از آنها. ابزار قدرتمند دعا و استفاده از آن در شرایطی که نام و ذکر اسم پیامبر کمرنگ بود و سنت های جاهلی احیا می‌شد.

در فصل های آخر عملکرد شاگردان خاص حضرت همچون ابویحیی کابلی، ابوحمزه ثمالی، سعیدبن جبیر، کنگر و… با حکومت ذکر شده است. بکه روایت جنگ این شاگردان برای زنده نگه داشتن سنت پیامبر و نام علی است که سال ها بر منابر حاکمان لعن شد. کسی همچون حجاج که با بغض علی(ع) و اولادش بر دیگران فخر می‌فروخت و خون شیعیان علی(ع) را ریخت و سرانجام با نفرین سعیدبن جبیر با مرگی دردناک رخت بست.

محبوبترین روایت برای منِ نویسنده روایت شتر امام(ع) و محبتی است که امام به ایشان داشتند شتری که در لحظه شهادت امر به زنده نگه داشتن و مراقبت از او را کردند… 

و در نهایت شهادت علی بن الحسین و دست به دست شدن یک نسخه از صحیفه دعاهای امام به نام صحیفه سجادیه برای در امان ماندن از حکومت و رسیدن آن به دست امام صادق(ع)…

نام کتاب بکه؛ نام اصلی و قدیمی مکه است که به سبب تناسب معنایی اش با علی بن الحسین(ع) و علاقه زیاد ایشان به حج انتخاب شده است.  

سلام بر او و هر کسی که او را دوست داشت و به شهادت رسید. 

بخشی از کتاب: 

پیک گفت که کاروان در بیرون شهر به انتظار دستور شماست و چون پدرم از اوضاع اسراء پرسید، پیک گفت: «بزرگشان علی‌بن‌الحسین است. به دستور امیر با غلی گران بر دست و گردن از کوفه بدین جا آورده شده است. او در راه به حمد و ثنای خداوند، تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود. با هیچ یک از ما سخنان نگفت مگر با زنان حرمش.» 

خلیفه دستور داد شهر را با دیباهای رنگی آذین کنند و مشغول پایکوبی شوند تا کاروان اسراء با ترس و خفت وارد شهر شوند و تا مهیا شدن شهر، کاروان در بیرون شهر بماند تا کوی و برزن مزین شود. 

وقتی مسیرها آماده شد، زنان و مردان دف می‌‌نواختند و بر طبل می‌‌کوبیدند تا پیروزی بر حسین را جشن بگیرند. انگار عیدی بزرگ است. دروازه‌ها را باز کردند و آنان را وارد شهر کردند. صدای هلهله و پایکوبی دمی فرو نمی‌نشست. دل‌آشوب بودم و منتظر رسیدنشان به قصر.

منبع: الف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *