عشق تاوان آدم بودن است

مسیحا چهل باب است در بهترین چهل روز زندگیم…
نوشته های پدری به پسری ؛ پدری در اکنون خویش برای سالهای پیش روی پسرمی نگارد.
همیشه به تاثیر قلم ایمان داشته ام و دارم 
واین تاثیر را در بستر آموزش و تربیت بسی مناسب دانسته ام.
گاهی چشم در چشم نبودن آستانه دیده آدمی را وسعت میبخشد ، گاهی باز سازی صدای عزیزی آن را خوش الحان تر میکند .خون در رگ قلم ریختم و مسیحا را جانانه نوشتم…

غفلت و فراموشی انگار اعضای نایده تن آدمیند 
چو عضوی به درد آورد روزگار این دو عضورا حتما بماند قرار ، که تمام مصائب و رنجهای آدمی از این جا نشات میگیرد .آدمی با اینکه چمدان سفر در دست دارد اما چنان می پندارد که گویی برای همیشه ساکن زمین است .
غفلت ارث آدم است برای آدمی زاده ، از حوا و آدم شروع شده و میان قبیله بنی بشر دست به دست می گردد.
باید کاری میکردم پس نوشتم:
مسیحا ! نبلع   میل کن

هرکس به اندازه مشتش آب میخورد ، دلت که بزرگ شود دستت مَشک میشود

اشک پناهگاه امن آدمیست

زبان بلای آدمیست

نمیدانم چرا شنیدن صدای رود واجب شرعی نیست؟

در حضور توانگر جاهل پا روی پا انداز و متکبرانه بنشین

چه خواب ها که تعبیرشان یوسف شدو چه یوسف ها که عزیز…

فهمیدن شجاعت میخواهد

انصاف یعنی کفه ترازو تو به سنگ ، تراز شود نه به انگشت اشارت تو

کوررا به چراغ احتیاج نبود

آنگه آزاده ای که ره بر او نبندی ، آزاده تری که ره ببندی و خود گرفتار جاده شوی

عشق تاوان آدم بودن است

پرنده قلب اویی ، بال ها به ادب بگشا ، دانه به خضوع برچین، به حرمت مهری که به پای تو ریخته جلد این خانه شو

دست نیازمند عمود است به آسمان و دست گدا افقی به سمت خلق

حرمت محب ارجح تر از حرمت محبوب است

ادب از مطهرات است

سرخی حیاست که بر صورت سیلی شده

آدم اینجا تنهاست هرچه به دایره ارتباطات بی افزایی برای فرار از تنهایی به درک دردناک تری از غربت میرسی

ایمان نوش داروی بیماری حسد است

آنکه در عشق نفاق کند جهنم نیز بر او حرام است

زنانه زیستن سخت است آنقدر سخت که گاهی زنها هم زن بودن را برنتابند

زخم را علاج ،چشم بستن است بر زخم ، بسپار به زمان این طبیب زبر دست دهر

بر دو گروه دعا واجب است:راه یافتگان و گمراهان

و اما هنر هشتم، تو هنر هشتمی آنگاه که خلق از دل و دست و چشم و سر و زبانت در امانند

گِل گونه را از سطل دیگر برداشته ، ترکیبی از آب و مهر و خاک و گل سرخ،بعد مالیده به صورت آدم.

پوشش ارمغان تمرد بود آدمی به برگی خود را پوشاند.

خلوت تو جهان بیرونت را میسازد

اشک آخرین تیر است، تیر خلاص

نوشتن مسکن است اگر به شفای کلمه ایمان بیاوری

وطن یعنی دردهای مشترک یک ملت، یعنی زخمهای عمیق و نمکدانهای آماده به شلیک

بهت و حیرت انسان را به اکتشاف کشاند

مادر جان آن سوی جغرافیای سفره جایی که تو می نشستی آفریقا بود

شفا فهم آدمیست از دردی که میبرد

صمیمیت به همیّت ما نان میشود بر سفره جان

خاطره جزای دوستی است

حجاب دل سوختن است بدون دود

باغبان ، عزای غوره بیند گر مویز نشود، حلوا شدن پاداش ایستادگی ست بر شاخه

عالِم ، مصلوب جهل است

حوایی که پیامبر غفلت نبود

تو حاصل لقمه های بخرد و به غفلت خورده منی


***


نمیدانم چه سری دراین نود صفحه وجود دارد ؟
منی که همیشه در هرکاری به سان “کاراکتر طنز کمیکی” به موانع برمیخوردم این بار دست های یاری کائنات به مدد آمدند و مسیحای من متولد شد.
این کتاب پیش از مسیحا و مسیحا جانهای سرزمینم “مرا” راهنما شد.
اینک که این متن را تنظیم میکنم این عبارت که در بابی از همین کتاب نوشته شده به ذهن و قلبم آمد:   
” مسیحا! به رحمت خدا ایمان داشته باش نه امید”
و در پایان کلام را زینت میدهم به گفته او؛ او که حکیم است ، او که عزیز است او که فقط عادل نیست که رحیم هم هست که اگر تنها عدالت او بود من رو سیاه نا کجا آباد هم جایم نبود :

“ن و القلم و مایسطرون”

منبع: الف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *