محمدرضا بایرامی که از اهالی اردبیل است، با کتاب «کوه مرا صدا زد» از قصههای سبلان توانست جایزه خرس طلایی، جایزه کبرای آبی سوییس و همچنین جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند. او که طی دورهای رئیس خانه داستان ایران نیز بوده است، در حوزه ادبیات داستانی داوری چند جشنواره، دبیر علمی یازدهمین جایزه ادبی جلال آل احمد و جوایز جشنوارههای ادبی در داخل و خارج کشور را نیز در کارنامه خود دارد. وی که بابت نگارش رمانِ «لمیزرع» و کتاب داستانی «گرگها از برف نمیترسند» جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را نیز کسب کرده، حالا با کتاب «زائران کوهستان مهآلود» دوباره در عرصۀ داستان بزرگسال ظاهر شده است.
بایرامی با نشریات متفاوت کودک و نوجوان از جمله «کیهان بچهها» و «باران» همکاری داشته و به عنوان کارشناس داستان در واحد ادبیات حوزۀ هنری، شورای بررسی رمان دفتر هنر و ادبیات ایثار و شورای بررسی کارگاه مفاخر حوزه هنری فعالیت کرده است. همین سوابق وی در آفرینش و نگارش آثار برای مخاطبان نوجوان و شاید اینکه تنها نویسنده ایرانی برندۀ رمان نوجوانانه در یکی از معتبرترین جوایز ادبی اروپا محسوب میشود، توجه ما را به حضور نوجوانان در رمان جدیدش، «زائران کوهستان مهآلود» جلب میکند. چیزی که اغلب به رغم فعالیت در عرصه ادبیات بزرگسال باز هم موجب غفلت وی از از این گروه سنی نشده است.
به نظر میرسد عنصر طبیعی کوه و کوهستان در فکر و ذهن و در نتیجه آثار بایرامی به شدت و قوت اثرگذار است. وی پیش از این نیز در گفتوگوها و مطالبی پیرامون کتابهای قبلیاش به نوعی میزان ارادت و احترام خود را به ویژه دربارۀ اینگونه عناصر ملی بیان کرده است: «درباره آلپ خیلی شنیده و خوانده بودم؛ اما هیچ نمیدانستم که بهواسطه “کوه مرا صدا زد” از مجموعه قصههای سبلان، روزی این کوه بسیار معروف را از نزدیک خواهم دید. فرصتی پیش آمد که درست مقابل آلپ قرار بگیرم.» یا «این کوه در مقابل عظمت سبلان، چیز زیادی برای عرضهکردن ندارد. فکر کردم همانطورکه مردم ما مظلوماند، کوه ما هم مظلوم است.» تقدس کوه در فرهنگها از دیرباز وجود داشته و موضوع جالبی برای پرداختن در ادبیات و هنر است. کوههای مقدس بسیاری در سراسر جهان باستان وجود داشته که جایگاه خدایان بوده یا به نوعی پیوند میان آسمان و زمین به شمار میآمده است. ستیغهای کوهستان که جایگاه خورشید و ماه است، همیشه در ادبیات مورد تمرکز و تأمل بوده و به طور کلی وابستگی انسان به کوه همواره معنایی بیش از یک عنصر طبیعی داشته است. وجود وابستگی بین کوه و مناطق سکونت کوهپایهای، منجر به شکلگیری داستانها و اسطورههایی در کوهها شده است. بر همین اساس میتوان گفت کوه سبلان در مقیاس منطقهای و کوه دماوند در مقیاس ملی نقش سمبولیک و اسطورهای دارند. بایرامی در اثر جدید خود از این موضوع به خوبی استفاده کرده و هوشنمدانه از جغرافیا و زیست بوم روستای کوهستانی ایران برای خلق موقعیتهای داستانی بهره گرفته است.
«زائران کوهستان مهآلود» ماجرای سفری به کوهستانی اسرارآمیز در روستایی است که هر سال بابت برگزاری یک مراسم مذهبی و سنتی مردم بسیاری را از مناطق مختلف ایران جذب میکند. حین همین سفر مشکلاتی برای راهیانِ داستان بایرامی پیش میآید که سبب میشود خطراتی را بپذیرند و با پایبندی به ویژگیهای انساندوستانه و صمیمانه از مسافرت خود نتایج بسیار ارزشمندی را به دست آورند. بر همین اساس نویسنده داستان خود را بر پایه و محور «سفر» بنا نهاده و در آفرینش این روایت از فراز و فرودهای ویژۀ داستان سفر برای ایجاد حس ماجراجویی و دلپذیرنمودن و ترکیب آن با عناصر ادبی فولکلور به منظور افزایش باورپذیری آن بهره برده است.
بایرامی درباره چگونگی خلق «زائران کوهستان مهآلود» گفته که این کتاب ماحصل تجارب خودش از سفرهایی اسرارآمیز و صعود به کوهی خشن و بکر و گیرافتادن در پرتگاه و مسائلی از این قبیل بوده است. یکی از مهمترین دلایل جذابیت این داستان بایرامی نیز همین موضوع است. شاید بهترین راهی که نویسنده را به مهارت در کارش رهنمون میکند این باشد که زندگی و رویدادهای آن را همانطور که هست تعریف کند. پس نویسنده باید نیرو و زمان خود را صرف این پرسش کند که چه چیزی از وقایع برای من جالب است؟ پاسخ این پرسش برای مخاطب نیز جذاب است و بدون تردید سفرکردن به نقاط مختلف میتواند این قدرت را افزایش دهد که درباره یک موضوع واحد چه احساساتی وجود دارد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«هوهوی باد لحظهای قطع نمیشد. بندهای اضافی کولهها، تقتق صدا میداد و کوبیده میشد به بدنمان. چیزی بود مثل موسیقی جاهای وحشتناک فیلمها که خبر از حادثه یا فاجعهای میدهد و یا به استقبال آن میرود پیشاپیش. با این که میدانستیم صدا از خودمان است، هی شک میکردیم. اوضاع خوب نبود، اما راه هموار شده بود و میتوانستیم تندتر برویم و میرفتیم. تا این که دیداری ناخواسته، متوقفمان کرد. چیزی سیاهی میزد و رنگش با اطراف، فرق داشت اساسی، مثل یک کمربند بود. کمربندی که میتوانست از آن هیولایی باشد…»
منبع: الف