اگر اهل گشتوگذار در اینترنت هستید، بد نیست زمان کوتاهی بگذارید و دنبال پیشینهی سنگینترین و مرتفعترین برفهایی که تاکنون در جهان باریدهاند بگردید. بهنتیجهی شگفتی دست پیدا میکنید! خواهید دید که ایران یکی از کشورهایی است که نزدیک پنجاه سال پیش، یکی از بزرگترین بارشهای ثبتشدهی برف را در تاریخ، در ردههایی بعد از کشورهای ژاپن و آمریکا، بهخود دیدهاست.
اما اگر عبارت مرگبارترین بارش برف جهان را جستوجو کنید، خواهید یافت که بدبختانه کشورمان در ردهی نخست جهان جا دارد! بارشیکه بهنامهایی چون برف و بوران تاریخی، بوران بزرگ ایران، برف و بوران مرگبار، یا مانند اینها خوانده میشود.
چهل و نه سال پیش، از روز پنجشنبه چهاردهم تا روز چهارشنبه بیستم بهمنماه سال هزار و سیصد و پنجاه خورشیدی، برابر با سوم تا نهم فوریه سال هزار و نهصد و هفتاد و دو میلادی، بهمدت هفت شبانهروز، برفی بیسابقه در ایران بارید که کشورمان را در جایگاه نخست آمار مرگومیر و ویرانی تاریخ قرار داد. بارشی که سرتاسر این خاک را پوشاند و دهها ده و روستا را نابود کرد، خانههای بیشماری را ویران ساخت و دهها هزار درخت را شکست. بر طبق آمار رسمی، بیش از چهارهزار نفر از مردم شهرهای کوچک و دهات در زیر برف انبوه ماندند و کشته شدند، دهها هزار رأس دام و حیوان خانگی هم از بین رفتند. بلندی این برف در استان فارس و برخی از مناطق جنوبی، بههفت تا هشت متر میرسید.
بسیاری از سالخوردگان بهخاطر میآورند که در تهران و کرج و شمیران، اصفهان و شیراز و خیلی از دیگر شهرها و روستاها، مردم برای رفتوآمد در کوچهها و پیادهروها، تونلها و دالانهایی به اندازهی قد انسان کنده بودند.
*
بنفشه جیغ میکشد، داستان زندگی پرنشیب و فراز مردیست بهنام بامداد تهرانپور. قصهای که نقطهی عطف یا بزنگاه آن در اتوبوسی قرار دارد که یک هفته بعد از آن برف مرگبار، فاصلهی یازده ساعتهی تهران بهشیراز را، در بیش از دو روز و نیم طی میکند.
داستانیکه از کودکی تا پیرسالی او و خانواده و نزدیکانش را بازگو میکند. قصههایی تلخ و شیرین از آدمهایی که همه خوب و نازنین هستند. همه باسواد و درسخوانده و بافرهنگ و ریشهدار و اصیل هستند. افرادی دارا و مرفه و توانمند، بخشنده و سخاوتمند. آدمهایی که نمونهی مهربانی و فروتنی هستند. همه از مال و ثروت دنیا بینیازند، اما بیش از هرچیز بهعشقورزی و عاشق شدن محتاج هستند. مردمی خیرخواه و نیکوکار که داراییهای افسانهای خود را بهاین و آن میبخشند تا لبخندی را بر لبها بنشانند یا دلی را شاد کنند. مهر میورزند تا مهربانی ببینند. دروغ نمیگویند و اهل کلاهبرداری و خیانت و دورویی نیستند. مردمانی راستگو و درستکار که تا نفس آخر بهعهد و پیمانشان پایبند و وفادار میمانند. بامداد، مانند همهی کسانی که دور و برش هستند، شیفتهی عشق و عاشقی و مهر و محبت است و برای کسانیکه دوستشان دارد، یا او را دوست دارند، جانفشانی میکند و تا پای چوبهی دار میرود.
مهندس بامداد تهرانپور، در همانسالیکه برف سنگین بر پهنهی سرزمین ما مینشیند، از دانشگاه جندیشاپور اهواز فوقلیسانس پتروشیمی میگیرد. دو سال قبل از پایان تحصیلاتش پدر او فوت کرده است. مادرش با خواهر و برادرش، که از او کوچکتر هستند، در خانهشان در نزدیکی شمیران، زندگی خوب و راحت و مرفهی دارند. تنها آرزویشان این است که بامداد در تهران باشد و جای خالی پدر را بهعنوان مرد خانواده پر کند. اما تقدیر سرنوشت دیگری را برای او و خانوادهاش رقم زده است.
سه ماه قبل از وقوع بوران بزرگ، بامداد برای گذراندن دوران سهماههی نخست سربازی وظیفه، وارد پادگان فرحآباد تهران میشود. گمان میکند که سهماهه دوم آموزشی را هم در همان پادگان خواهد گذراند. اما در پایان دوره اول، کمی پس از قطع شدن برف و بوران، یعنی در پایان بهمنماه سال پنجاه، شرایط تغییر میکند و با اتوبوس عازم معرفی خود بهمرکز زرهی شیراز میگردد.
*
درست چهار سال از آن سفر میگذرد. در روزهای پایانی بهمنماه سال پنجاه و چهار، مهندس تهرانپور که دیگر معاون و جانشین مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای خصوصی پتروشیمی در ایران است، دیروقت شب از مشهد بهتهران میگردد. برای آنکه خواهر و برادرش بیدار نشوند، با آنکه بیاندازه خسته است، نخست برای روبوسی و دستبوسی، وارد اتاق مادرش میشود و کمی با او صحبت میکند. سپس بهاتاق خودش میرود و بلافاصله میخوابد. اما کمی که میگذرد مادرش وارد اتاق او میشود…
((… … …
در خوابی عمیق فرو رفته بودم…
– بیدار شو مادر…! میگم بیدار شو دیگه…!
انگار منرا پشت اسبی شل و لنگ بسته بودند و روی زمینی پر از قلوه سنگ و پستی و بلندی، میکشیدند. جان نداشتم، همهی تنم درد میکرد، سه شب پیش از آن با قطار بهمشهد رفته بودم و دو ساعت نمیشد که بهخانه برگشتم و خودمرا روی تخت رها کردم، از مشهد تا تهران در راهرو قطار ایستاده بودم…
مادرم دست بر نمیداشت…! پشت هم حرفشرا تکرار میکرد…! با آنکه وقتی رسیدم، برایش از وضعیت قطار و هتل گفته بودم، اما انگار نهانگار که سه شب نخوابیدهام و جنازهام روی تخت افتادهاست، ول کن نبود…!
– میدونم خستهای پسرم، اما این خانومه سه دفعه زنگ زده…!
– خانومه کیه…؟! هرکی هست باشه…! بهش بگین من دارم از دنیا میرم…! بگین فردا پسفردا هم روز خداست…!
مادرم دستشرا روی سرم گذاشت…! انگار میدانست که بیشتر از صحبت با هرکسی، نوازش آن دست و بازی نوک پنجهاش را، روی پوست و گوشتم احتیاج دارم…! انگشتان ظریف و خوشبویشرا لای موهایم فرو کرد.
شیفتهی دستهای همیشه مهربانش بودم، از بوی عطرش مست شدم…! لای چشمهایمرا باز کردم و در تاریکی به او نگاه انداختم، لبخند میزد، لباس خوابی سفید بهتن داشت، روی شانههایش، شال ارغوانی دستباف خودشرا انداخته بود، از لای پردهی نیمهباز اتاق، دانههای برفرا دیدم که در تابش نور چراغ کوچه، میرقصند و میریزند.
به آرامی پرسید…
– زیارت آقا هم رفتی…؟ ارزن و گندمی روُ که بیبی و باباصمد سفارش کرده بودن، خریدی…؟ نذر من روُ واسهی پرستو ادا کردی…؟ کارهات روُ انجام دادی…؟
بدون آنکه صورتمرا از روی بالش بردارم، با گیجی و منگی جوابشرا دادم…
– مامانِ من…! مگه تا حالا شده یه کاری بهمن بگین، پشت گوش بندازم…؟! مگه میشه برم مشهد و زیارت نرم…؟! تازه واسهی همه زعفرون و نبات و نخودچی کیشمش آوُردم، فقط تو روُ خدا بذارین بخوابم…!
دستشرا طرف چپ گردنم گذاشت و بیحرکت نگاه داشت، منهم دستمرا روی دستش گذاشتم و انگشتهایمرا لای انگشتهایش فرو کردم…
بهفکر مشهد و جواد باغدارانی افتادم…!
– مامان…! هروقت میرم مشهد، یاد جواد خیلی اذیتم میکنه…! دلم براش خیلی تنگه…! مهران هم که آمریکاست، من هیچ دوستی ندارم…!
– خدا بیامرزدش…! چی بگم مادر…؟! تا خدا روُ داری غصه نخور…
گرمای لبهایشرا روی گوشم گذاشت و زمزمه کرد…
– تو الان گیجی…! بگیر بخواب، پس خودم با این خانوم حرف میزنم…!
گوشمرا بوسید و دستشرا از دستم بیرون کشید، با انگشتانش موهایمرا از جلو بهپشت سر شانه کرد، لحافیرا که خودش و بیبیجان با ململ ملافه کرده بودند، روی شانههایم انداخت و بلند شد، پاورچین از اتاق بیرون رفت، اما بوی دلنشینش همچنان فضای اتاقمرا مطبوع کرده بود…
*
– بیدار شو مادر…! دِه میگم بیدار شو دیگه…! مگه کوه کندی…؟! مرد گنده که اینقدر نمیخوابه…! بسه دیگه بلند شو…!
انگار بهپشت یک اسب لنگ بسته شده بودم روی زمینی سنگلاخ کشیده میشدم، مادرم دست بردار نبود…! پشت سرهم میگفت:
– میگم بیدار شو مادر…!
چاره نداشتم. چشمهایمرا باز کردم. در تاریکی اورا دیدم که چادر بهسر کرده بود، کیف در دست، گویا میخواست بهمهمانی برود…!
– دِه…؟! مامان…؟! شما که الان لباس خواب پوشیده بودین…!
– ساعت خواب…! اون یه ساعت پیش بود…!
– مگه ساعت چنده مامان؟!
– تو چیکار بهساعت داری…؟!
لحافرا از رویم کنار زد…
– پاشو یه آب بهصورتت بزن. من دارم میرم بیرون…!
دوباره لحافرا روی خودم کشیدم اما آنرا بلند کرد و روی مبل انداخت…!
– این تلفن روُ دم دست بذار، شاید یه دختر خانومی زنگ بزنه، با تو کار داره، تا اونجا که میتونی باهاش حرف بزن…!
با دلخوری از تخت پایین آمدم… چراغ کنار تخترا روشن کردم و خمیازهای کشیدم. نگاهی بهساعتم انداختم. ساعت دو و نیم بعد از نصف شب بود…!
– چی میگین مامان…؟! دختره کیه…؟!
– دختره یعنی چی…؟! زشته…! از تو بعیده…! باید بگی خانوم…! دختر خانوم…! دیدم از تو که آبی گرم نمیشه، خودم میرم پیشش…!
– آخه این موقع شب کجا دارین میرین…؟! داره برف میاد، ببخشین اما مگه خُل شدین؟!
– ای بابا…! گفتم برو یه آب بهسر و صورتت بزن. تو به این کارها چیکار داری…؟! نترس گم نمیشم. منِ پیرزن رُو نمیدزدن…!
مامان برایم گفت که خانمی از آمریکا برای من نامه یا بستهای آورده است و از فرودگاه مستقیم قصد پرواز به اصفهانرا داشته است، اما بهدلیل هوای برفی پروازش لغو شده است…
– منتظر اتوبوس نشسته، من میرم ببینمش و امونتی تو روُ ازش بگیرم. گمونم وصلهی خودته…! برم ببینم چه ریختیه…! اسمش سوسنه…!
– سوسن…؟! من سوسن نمیشناسم…! نگفت بسته چیه…؟ از طرف کیه…؟
– چیزی نگفت…! ازش خوشم اومده، من رفتم، خواب که ندارم، فقط گوش بهزنگ باش…! اگه تلفن زد معطلش کن تا بهش برسم…! یادت نره چی گفتم ها…!
… … … ))
*
با آنکه تمام شخصیتهای داستان بنفشه جیغ میکشد، و اتفاقات و حوادثی که در طول داستان برای آنها پیش میآید، ساختگی هستند و آنها را در ذهن خودم پرداختهام، اما سرگذشت دوران کودکی و جوانی قهرمان داستان، یعنی بامداد تهرانپور، تا حدود سن بیست و شش یا بیست و هفت سالگی، تا اندازهی زیادی شبیه بهداستان زندگی خود من است… هردو در تهران بهدنیا آمدهایم و در نوجوانی بیپدر شدهایم، بزرگترین فرزند خانواده هستیم و مادرانی بسیار مهربان و فداکار و نیکوکار داشتهایم. خانهی مادری و محله و همسایگانی که داشتهایم، شباهت زیاد داشتهاند. دوران تحصیلات دانشگاهی را بیرون از تهران گذراندهایم، و دورهی آموزشی سربازی وظیفه را در پادگان فرحآباد تهران و مرکز زرهی شیراز خدمت کردهایم. سفرهای بیشماری داشتهایم و در حقیقت بخش بزرگی از زندگی هفتاد سالهی ما در راهها و جادههای مختلف گذشته است… و از همه مهمتر و تأثیرگذارتر، سفری بودهاست که در روزهای پایانی بوران و برف مرگبار تاریخ، با اتوبوس بهشیراز داشتهایم و نزدیک سه روز در جاده گرفتار شدیم.
تا سه سال پیش از این، هرگز بهنوشتن داستان فکر نکرده بودم. اما فکر نوشتن این قصه از وقتی جوانه زد که خاطرهی واقعی بیرون رفتن مادرم را برای کمک بهدختری غریبه، در شب بعد از قطع شدن بارش برف تاریخی، برای برخی از بستگانم تعریف کردم. نیمهشبی که مادر از خواب بیدارم کرد و از من خواست منتظر تلفن خانمی باشم که هیچکدام نمیشناختیم!
خاطرهگوییام که تمام شد، یکی از بستگان از من خواست داستان کوتاهی بر اساس آن بنویسم.
روز بعد شروع کردم. اما یک سالی که گذشت، بنفشه جیغ میکشد داستانی بلند در چهار دفتر شد که بر مبنای خاطره از مادرم در آنشب برفی، گیر افتادن در اتوبوس شیراز، بسته شدن جادهی یخزده و پر از برف، و چندین قصه و شخصیت ساختگی و دروغین، و گاهی نیمهساختگی و نیمهدروغین شکل گرفته است.
منبع: الف