برای مدتی در یکی از آپارتمانهای مرکز شهر زندگی میکردم. روی بالکن، هر روز صبح خودم را به نوشیدن یک لیوان قهوهی داغ دعوت میکردم. جایی مسلط به خیابان! از آن بالا، رفت و آمد مردم را نگاه میکردم. مخصوصاً در شلوغی صبح. همه شتاب داشتند، با این حال، معمولاً سری هم در گوشی! نگاه میکردم و به نظرم میآمد اسیر جادوی گوشیها هستند در حالی که پاکت صبحانهشان را که از فست فودی سر خیابان خریدهاند، همراه خود میبرند. آنها به ظاهر آنجا، توی خیابان و جلوی چشم من راه میرفتند ولی انگار چندان توجهی به اطرافشان نداشتند. به تنها چیزی که واکنش نشان میدادند بوق ماشینها بود در وقتی که احتیاط را از دست میدادند، آنهم برای اینکه پای جانشان در میان بود. بعد، هر روز این سوال تکراری را از خود می پرسیدم که الان این گوشیها، هر کسی را غرق چه دنیایی کرده؟ غرق دنیای مد، تحصیل، خبر، فیلم… یا این که فقط دارند یکی از آن بازیهای هیجان انگیز را انجام میدهند و از غلبه کردن بر مشکلات سر راه، احساس قدرت و خوشحالی دارند؟ چهقدر حواسشان بیشتر به درون است و چهقدر به بیرون؟
توی همان بالکن بود که من هم خودم را غرق لپتاپ و داستانی کردم در بارهی انسانها و قدرت سحر آمیز تکنولوژی بر چگونگی زیست، تغذیه، فکر کردن، شکل گیری روابط اجتماعی و حتی بروز عواطف شخصی افراد. نتیجه غرق شدن من شد ” جادوی اپ سیزده”. انگار غرق شدن همیشه هم بد نبود!
“ظاهر شدن بی دلیل اپ در سراسر ایپد، به نظرش مرموزترین چیزی بود که در آن لحظه میتوانست اتفاق بیفتد و همین کنجکاوش کرده بود. انگار از شرش خلاصی نداشت. برای همین هم تصمیم گرفت نگاهی بهش بیندازد بیآنکه بداند این سرک کشیدن تا کجاها میتواند ببردش و زندگیاش را در مدت کوتاهی دگرگون کند…
وقتی میخواست روی اپ کلیک کند، یک لحظه ترس ناشناختهای وجودش را گرفت. ترسی که معلوم نبود از کجا میآید و چرا. دستش را پس کشید. فکر کرد او که همیشه بدون تامل و به راحتی آب خوردن، تمام اپ ها را دانلود میکرده، حالا چرا باید بترسد؟ این چه ترس عجیبی است که یکهو از راه رسیده؟ حسی که نمیگذارد به اپ اعتماد کند.
صدای زنگ در از روی صندلی پراندش. حال عجیبی بود. اصلاً نمیتوانست تصور کند تا لحظاتی پیش کجاها را سیر میکرد. کاملا منگ شده بود. صدای ضربان قلبش را میشنید که به شدت میکوبید. مچش را آورد بالا تا از روی ساعت هوشمندش شدت ضربان قلب را چک کند. شماره را نگاه کرد. خیلی بالا بود. چند نفس عمیق کشید و دوباره خودش را ول کرد روی صندلی. حالش هنوز درست و حسابی جا نیامده بود که زنگ در، برای بار دوم زده شد. باز کرد. پیتزایش رسیده بود.آیپد را خواباند روی میز و با ناراحتی و غرغر کنان، رفت که در را باز کند. پشت در، توی تاریک روشنی غروب مرد دراز و استخوانی ایستاده بود. خودش را تا گردن فرو کرده بود توی پالتوی بسیار بلند و سیاهی که به تن داشت. دستها را هم توی جیب پالتو پنهان کرده بود. سبیل نازک و خیلی بلندی روی صورتش بود که از دو طرف پیچ خورده و رفته بود به طرف بالا. موهای بلندی داشت که آن را بافته بود و انداخته بود پشت سر. نگاه یخ و بی روحیش که آن را به نقطهی نامعلومی دوخته بود، انگار از مردهای بود که از قبر خودش فرار کرده.
دیدن ظاهر مخوف مرد در آن وقت غروب و از آن فاصلهی نزدیک، زبانش را از ترس بند آورد. در جا میخکوب شده بود. مرد با حرکتی غیر قابل انتظار، بستهی سیاهی را از زیرپالتوش بیرون کشید و گرفت سمت او.
ـ بگیرش! مال توست!
بی اراده دستش را دراز کرد و بسته را گرفت. سیاهپوش راهش را کشید و توی سرخی تنگ غروب ته خیابان گم شد. دانا هاج و واج دم در یخ کرده بود.
ـ لطفاً اینجا رو امضا کنین!
ناگهان به خود آمد. پسر جوانی با لباسی قرمز و کلاهی سفید جعبه پیتزا در دست، ایستاده بود روبهروش و مانیتوری را جلو صورت او گرفته بود. دانا امضایش را روی صفحهی مانیتور زد و پس از قاپیدن پیتزا از دست پسرک ، پرید توی خانه و پشت سرش در را چفت کرد. پیتزا را همان جا کنار در، روی زمین گذاشت . نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را نبازد و همه چی را برای خودش طبیعی جلوه دهد. شروع کرد به سبک و سنگین کردن بسته . بسته توی جعبهای جاسازی شده بود که آن را با کاغد سیاهی کادو پیچ کرده بودند. بسته را بالا پایین می کرد که نگاهش افتاد به برچسبی خیلی ریز از ذرت که گوشهی آن چسبانده شده بود. با دیدن برچسب روی بسته، باز یاد مرد سیاه پوشی افتاد که لحظاتی پیش ملاقات کرده بود. چیزهای وحشت آوری به ذهنش هجوم آورده بود که حتی از تصورش مو به تن سیخ میشد.”
“اگر به برخی اپلیکشنها دقت کرده باشید، میبینید که آنها حرکتی را از فضای مجازی شروع کرده و به دنیای واقعی میرسند. مثلاً شما درخواست اسنپ میکنید. اپ، ماشینهایی را که در اطرافتان هستند نشان میدهد با جای استقرار هر کدام از آنها. بعد شما درخواست میدهید و ماشین مجازی را میبینید که به سویتان میآید و وقتی جلوتان توقف میکند، دیگر مجازی نیست و آماده است تا شما را به مقصد برساند و یا به سفر ببرد. جادوی اپ سیزده با چنین نگاهی به دنیای مجازی، جلو میرود و باز و گسترده میشود. مرز دنیای واقعی و مجازی توسط اپ سیزده شکسته می شود طوری که خواننده و حتی خود شخصیت اصلی داستان “دانا” هم نمیداند کدام وهم و خیال است و کجا با واقعیت روبروست؟” دانا پس از فوت مادرش ، تنها و افسرده می شود. پدرش به شدت درگیر کار و زندگی است طوری که نمیتواند غم و ناتوانی پسرش را در مقابله با مرگ درک بکند. دانا برای گریز از این غم و تنهایی پناه میبرد به لپتاپ و تنها دوست و همدمش یعنی “هفو”. آفتاب پرستی که مادرش بهش هدیه داده بوده. درست روز پس از به خاک سپردن مادر، دانا به همراه هفو و از طریق اپ سیزده که مدام گوشهی آیپدش پدیدار میشود، زمان و مکان را میشکند و سر از دنیایی دیگر و سیارهای خیالی و ذهنساز در میآورد. که بعداً معلوم میشود سیاه پوشان پس از از بین بردن زمین و آدم ها، قصد دارند با نوع جدید انسانهای مکانیکی و دست ساز که در لابراتورها به وجود آوردهاند ، به آنجا نقل مکان کنند و زندگی متفاوت و تحت کنترلی را از سر بگیرند. دنیایی که در آن، انسانها نقشی جز ربوت کارگر بیاختیار رام آرام نداشته باشند. دانا و هفو هر بار با خوردن معجون جادوییای که آنلاین خریدهاند، وارد سیاره شده و با حوادث عجیب جدیدی روبهرو می شوند. رازهای زندگی دانا و اینکه او واقعاً کیست، یکی یکی آشکار میشوند.
منبع: الف