آقای محبوب میلیونی را بهتر بشناسیم استاد لحظه​های دلتنگی

در تاریخ ادبیات انقلاب، شاید هیچکس به اندازه سید مهدی شجاعی به دین​داری عاشقانه نسل​های مختلف کشور کمک نکرده باشد؛ مردی که هنر عشق​ورزیدن به اهل بیت​(ع) را در سطرسطر نوشته​هایش جاری ساخت.

به گزارش خبرآنلاین، سیدمهدی شجاعی تنها یک نویسنده نیست؛ پدیده ای است که هرگاه قلمش برای دین روی کاغذ می نشیند، معجزه ای رخ می دهد و مخاطب با خواندن ملودی دل نواز واژه های او، خود را پای منبری متفاوت و تاثیرگذار حس می کند که یا در تاریخ قدم می زند و به زیارت معصوم(ع) می رود و یا اینکه بی واسطه خود را در آغوش مهر پروردگار رها می کند و با او به عشق بازی می پردازد. چه رمان های او و چه ترجمه های روان و روح نواز او از دعاهای وارد شده، هر یک نگاهی عاشقانه است بدور از کلیشه و تکرار.

شمارگان آثار او از ابتدای انتشار تا امروز و تداوم این اقبال عمومی نشان دهنده پیوند سیدمهدی شجاعی با نسل های مختلف است؛ در بازاری که به همت مسئولان محترم(!) تولید و انتشار کتاب به بن بست رسیده و بازار نشر به انتشار هزار نسخه و فروش همه این نسخه ها، به عنوان یک پدیده ویژه نگاه می کند؛ مجموع شمارگان میلیونی این نویسنده نشان دهنده محبوبیت و البته نیاز جامعه به آثاری با ویژگی های مذکور است.

در ایام شهادت حضرت صادق سلام الله علیه و روزهای پایانی هفته، ملاقات ویژه با برخی از ماندگارترین کتاب های او، پیشنهاد ما برای آخر هفته متفاوت شماست. ملاقاتی که مواجهه با هنر استاد لحظه های دلتنگی است؛ زمانی که شما خودتان را در خیمه اهل بیت(ع) و مطالعه تاریخ زندگانی «بهانه های زندگی ایرانی ها» حس می کنید.

 

نام کتاب

فروش (نسخه)

توضیحات

کشتی پهلو گرفته

چاپ ۳۸
بیش از ۵۲۰هزار

یک عاشقانه منحصر به فرد از زندگانی حضرت زهرای مرضیه (س) با خلق تصاویری ماندگار و دوست​داشتنی

پدر، عشق و پسر

چاپ ۳۱
بیش از ۲۶۰هزار

برش​هایی خواندنی از زندگی تا شهادت حضرت علی اکبر (ع)

 ‌کمی دیرتر

چاپ چهارم
بیش از ۱۵هزار

روایتی متفاوت از مدعیان انتظار حضرت مهدی(عج) بویژه در محافل به ظاهر دینی

سقای آب وادب

چاپ ششم
بیش از ۳۰هزار

تولد تا شهادت حضرت عباس(ع) در فصل​هایی متفاوت و تاثیرگذار با روایت هایی خواندنی

آفتاب در حجاب

چاپ بیستم
بیش از ۱۵۰هزار

شرحی ویژه از حیات عاشورایی حضرت زینب (س)، قطره ای از دریای حکمت و معرفت بانو

 

 

خبرآنلاین با اجازه ناشر و نویسنده محترم، بخش‌هایی از رمان های دوست داشتنی و پرفروش او را برای کاربران گرامی خود منتشر می‌کند:

آفتاب در حجاب
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى.
بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه، به ارتعاش وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: «چه شده دخترم ؟»
تو فقط گریه مى کردى.
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت: «حرف بزن زینبم! عزیز دلم! حرف بزن!»
تو همچنان گریه مى کردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : «یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم!» هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى و گفتى: «خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بی رحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم…»
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که…
پیامبر، سؤال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها مى گذارند.
***
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: «اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید…»
حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند:
پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان خوابش را مرور مى کردى؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى. به همین زودى.
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى: واى بر من!
حسین، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند:
واى بر تو نیست خواهرم! واى بر دشمنان توست. تو غریق دریاى رحمتى. صبور باش عزیز دلم!
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند.
***
سقای آب و ادب
عباس برای حسین فقط یک سردار نیست، یک فرمانده نیست، یک پرچمدار هم نیست، یک برادر هم نیست. عباس، عمود خیمه لشگر حسین است. نه عباس، عمود خیمه وجود حسین است. اگر عباس بشکند، خیمه وجود حسین فرو می‌ریزد، اگر عباس بشکند، پشت حسین می‌شکند و اگر عباس بیفتد، حسین از پا می افتد.

عباس، بقیهالله جبهه حسین است. اما اینهمه را نمی‌تواند یکجا به عباس بگوید.

فقط گفته است: عباسم، تو علمدار لشگر منی! تو اگر نباشی، هیچکس نیست. اما… بیا و کاری بکن! حجت الاسلام را هزار باره بر این قوم، تمام کن! بگو که جنگ، جای خود، بستن آب بر کودکان و زنان، ناجوانمردانه است…

و عباس، رفته است، مقابل سپاه مقابل ایستاده و زبان به نصیحت گشوده است از خدا و پیامبر گفته است از نسبت بچه‌های حسین با پیامبر گفته است از انسانیت گفته است. از عربیت گفته است، از جوانمردی و فتوت گفته است و… تمام همت خود را برای نرم کردن دل دشمن، به کار گرفته است، اما پاسخی جز قساوت نگرفته است.

مقابل عمر سعد و لشگر او ایستاده و گفته است:
ای عمر سعد! این حسین، فرزند رسول خداست. شما یاران و برادران و عموزادگانش را کشته‌اید و او را با کودکانش، تشنه و تنها گذاشته اید. تشگنی جگرهایشان را به آتش کشیده. جرعه‌ای آب به آنان برسانید و گرنه زنان و کودکانش از تشنگی هلاک می‌شوند.

… و در مقابل موعظه‌های او، عده‌ای سکوت کرده‌اند، عده‌ای گریه کرده‌اند و شمر و شبث بن ربعی گفته‌اند: ای فرزند ابوتراب! به برادرت بگو؛ اگر تمام روی زمین، بدل به آب شود و در اختیار ما باشد، ما قطره‌ای به شما نمی‌دهیم مگر که با یزید بیعت کنید.

… هم دوست و هم دشمن، هم اهل زمین و هم اهل آسمان، هم ساکنان امروز و هم ساکنان فردا، همه و همه باید مشک آب را در دستهای عباس ببینند تا بدانند که هنگام عطش، به کدام دست باید چشم بدوزند و به هنگام نیاز به دامن که باید بیاویزند.

از وقتی سکینه چشم به جهان گشود، آرزو داشتم که برایش کاری کنم، دلش را به انجام کاری شاد گردانم، دل خودم را به انجام کاری برای او خوش کنم اما او هرگز لب به هیچ خواهشی تر نکرد حتی همان وقتی که کودک و کوچک بود.

بچه‌ها همیشه سرشار از خواهشند اما او از همان ابتدا بزرگ بود، ده‌ها برابر از سن و سال خودش بزرگتر.

… الان سکینه چه می‌کند؟ مگر نه او سقای کودکان است؟! مگر نه او سرپرست کودکان، در خیام حسین است؟! اکنون پاسخ العطش بچه ها را چه می‌دهد؟ بچه‌های بی‌تاب را چگونه سرگرم می‌کند؟

پیش از این اگر پاسخی نداشت، پیش از این اگر خودش هم بی تاب و کلافه بود، پیش از این اگر خودش هم امید به هیچ سو نبسته بود، اکنون، از ساعتی پیش تاکنون ماجرا فرق کرده است، از وقتی که مشک را به عمو سپرده است، همه چیز تغییر کرده است.
اکنون و از ساعتی پیش تاکنون، هر کودکی که می گوید: آب، سکینه می گوید: عمو.
و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که بچه ها به تدریج تشنگی را با گفتن عمو، اظهار می کنند.
آنچه اکنون سکینه در مورد عمو به بچه‌ها می‌گوید، غلو و اغراق نیست، باور یقین آکنده سکینه است.
-دمی دیگر همگی به دستهای با کفایت عباس، سیراب می‌شوید.
– تاب بیاورید تا عمو برایتان آب بیاورد.
– عمو اگرچه مشک را برده است اما بعید نیست که فرات را بیاورد.
– دشمن!؟ دشمن از شنیدن نام ابوفاضل می‌گریزد، چه رسد به دیدن سایه‌اش، چه رسد به شنیدن صدای پای اسبش…

گویی که دلهای نازک همه کودکان، به ضریح دست‌های ابوالفضل، گره خورده است.

***
پدر، عشق، پسر
انگار چنین مقدر شده است که من هر روز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم. تدبیر من از ابتدا این بود، اما اگر تقدیر خداوند همراهی نمی کرد به یفین چنین چیزی ممکن نمی شد.
جراحت، جای جای بدنم را شکافته بود و خون از تمامی جوارحم فرو می چکید. من دوام آوردنی نبودم. من زنده ماندنی نبودم. و اگر نبود تقدیر چشمگیر خداوند، من بازگشتنی و به اینجا رسیدنی نبودم.
در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه می کردم، می گفتم انگار من مانده ام که روایت کنم تو را! و همچنان بر این گمانم که این است رمز ماندن من در پی آن توفان آشوب و فتنه و بلا.
بنشین لیلا! این طور با چشم های غم گرفته و اشکبار، به من خیره نشو. من آتش این دل سوخته را؛ این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد. هر چند تو هر روز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی و من هر روز بر جگر دندان گزیده تو جراحت تازه ای نشاندم، اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟! این سیل اشک آتش گون از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند؟! بیا لیلا! بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم. مانده ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای دِین؛ انجام فریضه. و کدام بار، سنگین تر از خبر شهادت سوار؟! و کدام دِین، شکننده تر از بیان آن ماجرای خونبار؟! و کدام فریضه، سخت تر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟! این است که عمر من هم با انجام این فریضه به سرانجام خواهد رسید.
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است. مَثلی است در میان ما اسبها که شنیدنی است. اگر اسبی، عمری طولانی تر از حد معمول کند، می گویند: «انگار مرکب پیامبر بوده است!»…
*
من با او بودم در کوچه و خیابانهای مدینه، که وقتی می گذشت همه انگشت حیرت به دندان می گزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت می نگریستند. در کربلا هم همین شد. یادم نمی رود. آرام باش تا بگویم:
اول، تا مدتی هیچ کس او را نمی شناخت. نقاب به صورت انداخته، عمامه سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود. گیسوان سیاهش را به دو نیم کرده، نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته ؛ بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. پاهایش را بر دو پهلوی من می فشرد و با جلال و جبروت، میدان را در زیر پایش به لرزه در می آورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلق نگاه می داشت. نفس ها در سینه ها حبس شده بود و همه چشمها نگران این سوار بود. انگار سر و گردن سپاه دشمن همه به ریسمانی بسته بود در دستهای او که با گردش او سرها و گردنها نیز می چرخید و دور شمسی او را دنبال می کرد.
گهگاه در این تعقیب نگاه می دیدم که سرهای پیشتر می آید و نگاهها حیران تر می شود. این همان لحظه بود که باد، نقاب را از صورت او کنار می زد و بخشی از شمایل او را عیان می کرد.
خیال کن ماهی در آسمان که ابر و باد با چهره او نه، که با نگاه مردم بازی می کنند. همین که چشمها می خواهند جرعه ای از روشنای او را بنوشند، ابر و باد، دست به دست هم می دهند و چشمه نور را می پوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت، نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که :« والله این رسول الله است! این پیامبر خاتم است! این نبی اکرم است!»

***
کمی دیرتر
حاج اصغر مداح، یک یا علی کشیده و قراء می گوید و از جا بلند می ود. اگرچه ۳۵ سال را به زحمت دارد اما رفتارش به آدم های شصت – هفتاد ساله می ماند. و این رفتار بیش از آنکه خبر از متانت و پختگی بدهد، یک بزرگ منشی تصنعی را به ذهن متبادر می کند…کتش را می پوشد و با سنگینی و وقاری که چاشنی از تکبر هم با خود دارد، به سمت اسد راه می افتد. چند قدمی او می ایستد…حاج اصغر شروع می کند؛ با لحنی که هم می خواهد شفقتی پدرانه را القا کند و هم برغرور جریحه دار شده اش، مرهمی بزرگتر از اصل زخم بگذارد…
«پسر چون! می دونم کار کجایی!
برو بهشون بگو اگر حرمت مجلس آقا ماشاءالله نبود نشونشون می دادم شکستن حرمت آقا توئونش چقدر سنگینه!
بگو حاج اصغر گفت: کور خوندین! اینجوریا نیست که آقا اگه اینجا نیاد، یه دربست بگیره بره حسینه حاج اکبر آقا.
اونایی که آهنگ نوحه هاشونو از شعرهای ترکیه کپ می زنن، اونایی که به جای اشعار نیر و سوخته و عمان و محتشم با ابراهیم تاتلیس حال می کنن، اونایی که با ریتم پاپ، دم حسین حسین می گیرن، بایدم مخالف ظهور آقا باشن، بایدم راه ظهور آقا رو سد کنن. بایدم آقا نیا! آقا نیا! بگن. د اگه آقا بیان اول از همه این جوازای تقلبی رو باطل می کنن.
از قول من بهشون بگو: به کوری چشم اونام شده، آقا می آد. بدجوری ام می آد. آقا همچین ظهور می کنه که موتور اونا دم در پیاده می شه. انقدری فرصت نمی کنن دو خط شعر واسه مراسم ظهور راست و ریس کنن. اون موقع معلوم می شه کسی که منتظر ظهور بوده، کی بوده…بگو اون موقع دیره واسه توبه…از ما گفتن. عزت زیاد…»
*
«شما کلاه خودتونو قاضی کنید! جز این دو- سه سالی که بنده توفیق خدمت در بخش فرهنگ رو دارم، پیش از این واقعا چه کاری در این عرصه صورت گرفته؟ که توقع داشته باشیم جوون هامون به گمراهی و ضلالت نیفتن!؟ همین حالاشم جناح های مخالف اگر گذاشتن ما یک قدم برای اعتلای فرهنگ این جوون ها برداریم!…..آیا اون ها حاضر بودن قدرت و حکومت رو تحویل آقا امام زمان بدن!؟…..اصلا ما برای همین منظور اومدیم که کار آقا رو آسون کنیم…که از اون ها بگیریم و تحویل آقا بدیم.»

 

ساکنان تهران برای تهیه کتاب های معرفی شده و یا دیگر آثار سید مهدی شجاعی(مجموعه داستان ها، لوح های فشرده و…) کافی است با شماره ۲۰- ۸۸۵۵۷۰۱۶ سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این آثار را تلفنی سفارش بدهند.

 

http://www.khabaronline.ir/detail/242367/culture/book