حبیب را کشتم چون فکر می‌کردم مرا دوست دارد، اما

فروش کتاب  – سید علی شجاعی در کتاب «عاشقی به وقت کتیبه‌ها» که انتشارات نیستان آن را روانه بازار نشر کرده به دنبال تلنگری به خواننده و خود بوده و بیان یک سری قواعد در خلقت که از آنها بی‌اطلاعیم.

صفحه فروش کتاب خبرآنلاین با معرفی پرفروش‌های بازار نشر و روش تهیه تلفنی آنها در پایتخت راه‌اندازی شد.

 

به گزارش خبرآنلاین، «عاشقی به وقت کتیبه‌ها» دومین مجموعه داستان سید علی شجاعی است که انتشارات «کتاب نیستان» آن را منتشر کرده است. از این نویسنده جوان، پیش از این، مجموعه داستان «ستاره هایی که خیلی دور نیستند» منتشر شده است.

شجاعی درباره داستان های این کتاب که برای بار دوم در ۱۳۲ صفحه با قیمت ۲۵۰۰ تومان منتشر شده گفته است: «در این کتاب به دنبال تلنگری به خواننده و البته به خودم بودم و اینکه یک سری قواعد در خلقت وجود دارد که ما از آنها بی‌اطلاعیم و آنها را فراموش کرده‌ایم و به تبع این بیسوادی نسبت به قوانین عالم، مشکلاتی برایمان به وجود آمده است. فضای تلخ در برخی داستان‌ها تجربی است. البته این تلخی را خیلی وقت‌ها در زندگی نمی‌توانیم حل کنیم، چون منشا آن را نمی‌شناسم. در این داستان‌ها شاید به گونه‌ای نجات یافتن با اتصال به فطرت و درون انسانی و نیروی برتر اتفاق می‌افتد و این‌گونه است که در تلخکامی‌ها و رنج‌ها راه رهایی خواهیم یافت.»

در یکی از داستان های این کتاب با عنوان «سیاهی چکیده بر همیشه این روزها» می خوانیم: «ما آدم های نامردی هستیم و خیلی هم بی معرفت، به زنانمان؛ فرزندانمان، پدر و مادرمان و رفیقمان هم رحم نمی کنیم. خودم هم می دانم که این اصلا شبیه آخرین دفاع یک متهم به قتل نیست آنهم متهم به قتل دو نفر. بیشتر به آخرین اعتراف یک محتضر می ماند که باز هم برای من فرقی نمی کند، فردا نه، پس فردا، سرم بالای چوبه دار است. وقتی خودم قبول دارم که خودم دو بار اعدام که هیچ، ۱۰ بار هم برایم کم است؛ دفاع کار مسخره ای نیست؟ نه به خاطر اینکه اتهام را پذیرفته باشم، اما مطمئنم که اعدام حق من است.

من نه زنم را کشتم نه رفیقم را…اما از حکم اعدام استقبال می کنم. آقای وکیل می خندند، هیئت منصفه هم برای این حرف جنون کمترین احتمال است؛ اما متاسفانه واقعیت غیر از این است…برایم مهم نیست با کشته شدن من، دل مادر همسرم آرام می شود، پدر دوستم هم. داستان خیلی تلخ تر است، شاید هم گس…

۱۰ سال پیش بود که فوق لیسانس عمران را تمام کردیم. با همیت حبیب مقتول که از دبستان با هم بودیم و تلخ و شیرین زندگی هم را می دانستیم، بهتر و بیشتر از هر کس. با هم بزرگ شده بودیم، آنقدر نزدیک که هیچ کدام نداشتن برادر را حس نکردیم. درس که تمام شد به پیشنهاد پدرم شرکت مهندسی زدیم. سرمایه از پدر، کار از من و حبیب. زمین می خریدیم، می ساختیم و می فروختیم. سود هم به نسبت سهام تقسیم می شد. پدر ۶۰، من و حبیب هر کدام ۲۰٫ چون با سرمایه خوبی شروع کرده بودیم کارمان زود گرفت.

دو سالی که گذشت من و حبیب کاملا مسلط به کار شدیم. آنقدر که احساس کردم نبودن حبیب خیلی بهتر از بودنش است…خیلی بالا و پایین کردم و با خودم کلنجار رفتم. اینهمه سال رفاقت و برادری، چاره ای نداشتم جز اینکه برای پدر داستانی سرهم کنم مبنی بر اینکه دست حبیب کج است. حبیب هم که نفهمید قضیه از کجا آب می خورد بساطش را جمع کرد و رفت اما من برای حفظ ظاهر روابطم را با او مثل قبل ادامه دادم.

دو سال بعد از رفتن حبیب از شرکت من با پروین ازدواج کردم. معماری خوانده بود و در شرکت طراحی داخل آپارتمان ها را انجام می داد. زندگیمان را عاشقانه شروع کردیم…فکر کنم نزدیک عروسیمان بود که پدر چیزهایی از شرکت بو برده بود. شاید متوجه سوراخی شده بود؛ یا اینکه … بی مقدمه آمد که شرکت را تعطیل کند یعنی یک روز آمد شرکت و گفت: «یکی دو ماه پروژه ها را واگذار کن و سهم مرا واگذار کن، جای دیگری لازم دارم.»

از اینجا به بعد را دیگر خودم هم نفهمیدم. شاید شرکت خیلی مشغولم کرد، شاید درگیری بیش از اندازه با آدم ها و شرکت های مختلف؛ شاید عادت به تکرار و روزمرگی ها؛ شاید غفلتی که مثل مرداب زندگی آدم را در خودش فرو می کشد؛ شاید همین فریادهایی که می پیجد و برمی گردد؛ شاید…نمی دانم…

مثل هر شب آرام در را بستم؛ کتم را آویزان کردم؛ کفشهایم را در جاکفشی گذاشتم؛ پیپم را روشن کردم؛ برای خودم چای ریختم و خودم را جلوی کاناپه جلوی تلویزیون انداختم. انگار یکی از شب های گذشته که پروین کمی از من زودتر رسیده خانه و در حالیکه با تلفن حرف می زند و آرام و بلند می خندد، چیزی برای شام سر هم می کند؛ انگار یکی از شب ها که پروین با فلان دوستش شام بیرون است و من ساعت ها معطل کتاب می خوانم؛ انگار یکی از شب ها که با چند پرونده از شرکت می آیم و تا سحر سرم لا به لای نقشه هاست و پروین را نمی بینم؛ انگار یکی از همان شب ها…

یک ساعتی گذشت و من همچنان رها روی کاناپه مقابل دو جنازه خون آلود و آشفته روی زمین و کلتی کنار پروین که دور دسته اش دستمالی ناشیانه پیچیده شده بود. سینه حبیب شکافته پنج گلوله و سر پروین متلاشی کمی آن سوتر یادداشتی در دستش، که در تمام آن یک ساعت رغبتی به خواندنش نکردم. یعنی احساس می کردم چیزی نیست مگر هر آنچه می بینم. چند باری پیپم را چاق کردم. میان کانال های تلویزیون بالا و پایین رفتم. تا آخر به خودم آمدم که باید کاری کنم. اگر جنازه ها بو نمی گرفت و نمی دانم، نکبتش آپارتمان را برنمی داشت، کاری نمی کردم. اما دیدم چاره ای نیست مگر بلایی سر خودم و دو جنازه بیاورم. اول یادداشت پروین را دیدم: حبیب را به خاطر این کشتم که تمام این دو سال فکر می کردم مرا دوست دارد، اما فهمیدم چشمش پی ثروت توست نه من. و خودم را کشتم نه برای اینکه فکر کنی پشیمانم یا به غلط کردن افتادم، برای اینکه همه کار کرده ام…دیگر چیزی نمانده است…»

هموطنان تهرانی برای تهیه این کتاب‌‌ کافیست با شماره ۸۸۴۵۳۱۸۸ سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.